سرای نگارین

دانشجوی دکتری ادبیات دانشگاه تهران، شاعر آیینی و مدرّس دانشگاه

سرای نگارین

دانشجوی دکتری ادبیات دانشگاه تهران، شاعر آیینی و مدرّس دانشگاه

سرای نگارین

hadidehghanian4@gmail.com

اتَزْعَمُ انَّکَ جِرْمٌ‏ صَغْیِرٌ
وَفیْکَ انْطَوىَ الْعالَمُ الْاکْبَر

****

(ای انسان!)
آیا خود را
جرمی کوچک می‌پنداری؟
حال آن‌که
جهان بزرگ‌تری
در تو نهاده شده است.


*حضرت امیر(ع)*

آخرین نظرات

یادی از کارورزی مرحله اوّل 2

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۳۷ ب.ظ

گزارشِ جلسهِ چهارم


«بسم ربّ الحسین». این گزارش چهارمین است که می نویسم و مصادف است با نخستین روز از ماهِ محرّم. ماه عشق و معرفت. اینبار تضمیم گرفتم که کمی دیرتر به مدرسه بروم. همیشه 7 صبح از خوابگاهِ دانشگاه بیرون می آمدم و نزدیک 7:30 به مدرسه می رسیدم، و آنگاه فقط من بودم و تعدادی دانش آموز و چند نفرِ دیگر. امّا این روز به خود گفتم که دیرتر بروم. صبح بلند شدم و دست و صورت خودرا شُستم. مدّتی نشستم تا دوستانم فرا رسند{آقایان احمد عسکرپور و محمّد جوادِ جلایق}. تا که آمدند من هم مدّتی با آنها صحبت کردم از احوالاتشان پرسیدم. بعد از مدّتی که همه آماده رفتن شدیم، من و دوستانم از خوابگاه بیرون آمدیم و سوی مدرسه رفتیم. ساعت 7:45 دقیقه رسیدم. صدای زیارت عاشورایِ حسینی در مدرسه می پیچید و یک از معلّمان هم صدای مرحوم حاج حسین سعادتمند(اسطوره نوحه خوانیِ ایران) را گذاشته بود. هر قدم که می رفتم، نامِ حسین(ع) بود... خلاصه وارد مدرسه شدم. معلّمان مرا مورد تفقّد قرار دادند. دقایقی را به گفتگو پرداختیم. معلّم راهنمای  علوم در حال طرح سوال از کتاب راهنما بود و با معلّم دیگر که نخستین نفری بود که به او سلام کرده بودم در حال بحث و جدل بودند. او یکی می گفت و دیگری دوتا جواب می داد.از او اصرار و از دیگری انکار. حالا یکی به دادِ من برسد.  مدیر وارد شد. دست داد و احوال پرسی کرد. کم کم معاونان و مسئولین و والدین مدرسه آمدند.

 آقای دهقان هم مثل همیشه 10 دقیقه مانده به زنگِ کلاس آمد. مثل این که کسی دنبالش کرده باشد، وسایلش را برداشت و به کلاس رفتیم. وارد کلاس شدیم و یکی از دانش آموزان طبقِ معمول آیاه از قرآن را خواند و معنایش را باصدای بلند زمزمه کرد.آقای دهقان گفت: «بفرمائید». دوستانِ ما هم نشستند و معلّم شروع به صدا کردن یکی یکیِ دانش آموزان پرداخت. همگی بودند. البتّه دو نفر دیر آمدند که با علّت اینکه «مریض بوده ایم» بقولِ مردم «سرِ معلّم را شیره مالیدند». معلّم به نفر دوّمی گفت تا مانند نفر نخست نامه(اجازه ورود به کلاس) را نیاوری نمی توانی سرِ کلاس بنشینی. دانش آموز هم که «ابویی» نام داشت و اتّفاقاً یکی از کاندیدهای شورایِ مدرسه بود به دفترِ مدیر رفت و دقایقی بعد آمد. معلّم با شروع کلاس از آنها پرسید که چه داریم. یکی گفت که شعرِ حفظ، دیگری گفت املاء و هر کدام اظهار نظر کردند و البتّه همه شان درست می گفتند. معلّم گفت که زنگِ نخست را ادبیّات می گویم و زنگِ سوّم املاء و نگارش. با شعری از مولانا شروع کرد.


خانهِ اسرار تو چون دل شود

آن مرادت زودتر حاصل شود

گفت پیغمبر که هر که سر نهفت

زود گردد با مراد خویش جفت

دانه چون اندر زمین پنهان شود

سرِّ او سرسبزی بستان شود

 

من قبلاً کتاب را به سفارش استادِ گرانقدرم دکتر فضل الله رضایی اردانی، حاشیه نویسی کرده بودم و بخش زیادی را نیز قبل از شروع کلام معلّم تمام کرده بودم. معلّم درس می گفت و من در دل ترس داشتم که معلّم بگوید «یالّا شعر را شما درس بده». بعد از مدّتی به خودم گفتم که این کاری ندارد، آخر که باید از جایی شروع کنم چه جایی بهتر از اینجا. بقولِ استادِ علّامه محمد تقی بهار(ملک الشّعراء) :

بی‌زحمت و دردسر چه جاییست؟

جایی که در آن بشر نباشد

کآنجا که در آن بشر نهد پای

بی‌زحمت و دردِسر نباشد

 

عزمم را جزم کرده بودم، امّا انگار که «آب از آب نخورده باشد»، معلّم چیزی نگفت. من هم دهان بستم و فقط نگاه کردم. کلاس خیلی سنگین شده بود و من دلیلش را نمی دانم. همه دنبال دردِسر می گشتند. معلّم هم امروز «جوشی» شده بود و کنترل خود را هر لحظه از دست می داد. مثل بُمبِ ساعتی ای که هر لحظه به انفجارش مانده باشد شده بود و هر بهانه ای کافی بود که منفجر شود. اواسطِ کلاس بود که معاون به کلاس آمد به دو نفر از دانش آموزان را خواست که به دفتر بروند و مسئولیت گروهِ آموزشِ کلاسِ خود را بر عهده بگیرند. هر دو رفتند و پس از مدّتی، با فاصله نسبتاً کوتاهی هر دو آمدند. کلاس طوری بود که فکر می کردی همه خسته اند. این حالت برای ما هم پیش آمده بود. حتّی اساتید ما هم می گفتند که این ماهِ محرّمی حالِ کلاس آمدن نداریم.کلاس طبقِ روال معمول خود داشت پیش میرفت و دانش هر دقیقه به انفجار اطّلاعاتی شان نزدیک تر می شد. نمی دانم؛ چرا در کلاس های ما تعلیم و تربیت به تنبیه همراه شده است...؟ خلاصه اینکه که زنگ اوّل تمام شد .{البتّه پس از پایانِ کلاس معاون آمد و به دانش آموزان گفت که آنهایی که نمره 20 گرفته بوده اند به نمازخانه بروند، که موجب ایجاد موج شادی در دانش آموزانِ برتر شد}و من به دفترِ دبیران رفتم. دوستان گروه شیمی هم بعد از زمانی کوتاه آمدند و باهم به اتاقِ غذاخوری خوری رفتیم. یکی از دوستانم رفت و تا آخرِ ساعت از او خبری نشد، تا اینکه از دوستش پرسیدم و او گفت رفته خوابگاه. معلّمان هنوز بر سرِ ماجرای اسیدپاشی در اصفهان صحبت می کردند و از درنظر گرفتنِ مزایا برای دانش آموزانِ برتر می گفتند. زنگ که تمام شد کلاس هشتم رفتیم. این کلاس هم مثلِ همیشه شلوغ بود. معلّم امتحان می گرفت. راستی ساعتِ کلاسِ هفتم هم امتحانی چهار سوالی گرفته شد که نمرهایش بین 6 تا 20 متغیّر بود  و دانش آموزان گله داشتند. معلّم هم پس از مدّتی جرّ و بحث آنها را آرام کرد، و قول گرفت که اگر جلساتِ آینده نمره بهتری گرفتند این نمره را منظور نمی کند. آری؛ در کلاس هشتم هم معلّم چهار سوالِ 5 نمره ای مطرح کرده که شامل معنایِ کلمات و تشخیص کلمه صحیح و تعریفِ جمله و ... بود و الحقّ که امتحانِ سختی بود. قبلاً از امتحان و زنگِ تفریح و حتّی در حین و بعد از امتحان دانش آموزان می آمدند و از نوع سوالات می پرسیدند و معلّم می گفت که«آنهایی که با من سالِ پیش بوده اند، می دانند که نمرهِ مُفت به کسی نمی دهیم». تنی چند در حینِ امتحان از من سوال می پرسیدند و تا آنجا که قانونی بود کمک می کردم. یکی از آنها که پسوندِ «ریگی» داشت و احتمالاً از شهرهای جنوبِ سیستان و بلوچستان آمده بود نمره 1 گرفت. گریه می کرد و من می گفتم که «مرد که گریه نمی کند» و دلداری اش می دادیم. معلّم از کوره در رفت و با صدایی بلند و گوش خراش همه را بر صندلی هایشان میخ کوب کرد. امتحان را خودِ دانش آموزان و معلّم صحیح می کردند. آنهایی که به معلّم اعتراض داشتند، نزدِ من می آمدند و کمک می خواستند و من هم جواب های صحییح را به آنها می گفتم. یکی از آنها جواب را درست نوشته بود و معلّم اصرار می کرد که غلط است و آن نوعِ متنِ کتابهای گلستان و بوستانِ سعدی بود. من گفتم که درست نوشتی ولی به معلّم نمی گفتم، چون می ترسیدم با کمترین بهانه ای مرا از خود براند. بعداً معلّم با پاسخ دادن موجز و صحیح به سوالات مرا اقناع کرد. آنهایی هم که فکر می کردند برگه شان اشتباه صحیح شده است می گفتند که شما به آقا معلّم بگوئید که نمرهِ ما را درست کند. کلاس آنقدر هرج و مرج شده بوده که معلّم گفت نماینده کلاس نامِ «بدها» را بنویسد تا معلّم آنها را مواخذه کند و این کار را هم کرد. او قبل از شروعِ زنگِ سوّم به من گفت که «آقای دهقانیان؛ نمیشود به آنها رو داد» و تا حدّی قبول داشتم. من می خواهم کلاسم خوش باشد نه خشک، دانش آموز بخندد نه بگرید. البتّه کلاس آقای دهقان آنقدر هم خشک و گریه آور نبود، ولی به آن دلیل که کهنه کار بود و طیّ این سالها حسّاس تر شده بود، نمی توانست تحمّل کند که یک یا چند دانش آموز کلاس را به هم بریزد. دانش آموزان از من قول گرفتند که دفعات بعد که امتحان دارند به آنها کمک کنم و من هم گفتم که با اجازه معلّم به شما کمک خواهم کرد. کلاس تمام شد و گریه به پایان رسید. یادش بخیر؛ ما هم دوران گریه ای داشتیم. بیچاری معلّمانی که در دلِ خود به آنها ناسزا می گفتیم، حالا می فهمم که معلّمی کارِ آسانی نیست. احساسات هم به اندازه درس و انضباط مهمّ است. زنگ تفریح شد. دوستانِ قدیم خود را دیدم. معلّمان سیاه پوش کمتر حرف می زدند و به مطالعه برنامه های درسی و آمار دانش آموزانِ کلاسهایشان می پرداختند و در بین خواندن گاهی هم تعجّب می کردند و می کفتند «اِ؛ این دانش آموز که...». زنگِ سوم و کلاسِ هفتم. املاء می گفت معلّم و من هم به منزله همراهی با آنها خودکارِ خویش را بیرون آوردم. پس از پایانِ امتحان آنهایی که هفته قبل نمره 50 گرفته بودند دفترِ دو تن از دوستان را می گرفتند و تصحیح می کردند و آنهایی که نمره 50/19 گرفته بودند یک دفتر. یکی از دانش آموزان گروهِ آخر که هم درسش خوبست و هم در کلاس ساکت و آرام است، بنام «مُفَیّضی» درخواست کرد دفتری به او بدهند که معلّم درحال تقسیمِ دفترها بود و حواسش به او نبود. من به آقای دهقان اشاره کردم ولی کار از کار پیش نرفت. آقای دهقان دفاتری هم به من داد و من نمره ای به آنها دادم و دو نفر از آنها را با کلمه «آفرین» در کنارِ نمره 20 شان تشویق کردم، که خیلی خوشحال شدند. این کلاس چیزی تازه ای نداشت. من هر وقت به این کلاس می آیم به یادِ خودم در دورانِ راهنمایی می اُفتم، و حیف که زمان باز نمی گردد؛ و به قولِ خیّامِ نیشابوری «دریاب که عمر رفته را نتوان یافت». خلاصه اینکه که این کلاس هم تمام شد و من در ساعت 1:45 دقیقه{پس از اقامه نماز ظهر و عصر} مدرسه را ترک کردم. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۱۷
هادی دهقانیان نصرآبادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی