سرای نگارین

دانشجوی دکتری ادبیات دانشگاه تهران، شاعر آیینی و مدرّس دانشگاه

سرای نگارین

دانشجوی دکتری ادبیات دانشگاه تهران، شاعر آیینی و مدرّس دانشگاه

سرای نگارین

hadidehghanian4@gmail.com

اتَزْعَمُ انَّکَ جِرْمٌ‏ صَغْیِرٌ
وَفیْکَ انْطَوىَ الْعالَمُ الْاکْبَر

****

(ای انسان!)
آیا خود را
جرمی کوچک می‌پنداری؟
حال آن‌که
جهان بزرگ‌تری
در تو نهاده شده است.


*حضرت امیر(ع)*

آخرین نظرات

برگزین و شرح

رساله عرفانی-غِنائی«شیخ صَنعان و تَرسا»

(از تالیفات شیخ محمّد وحدتِ هندی)

قرن 13 هـ.ق


پژوهش و شرح: هادی دهقانیان نصرآبادی

***

معرّفی اثر


1-   نام کتاب: منظومه عرفانیِ «شیخ صنعان و ترسا»(کتابِ شیخ صَنعان)(دیوانِ وحدت)

2 نسخه: (آغاز): ب‍ن‍ام‌ آن‍ک‍ه‌ ب‍ی‌ان‍ج‍ام‌ م‍ب‍دا/ ب‍ود در ع‍ی‍ن‌ ک‍ث‍رت‌ ف‍رد ی‍ک‍ت‍ا

 (ان‍ج‍ام):‌ ف‍زون‌ ن‍ت‍وان‌ زد از س‍رِّ ن‍ه‍ان دَم/س‍خ‍ن‌ ک‍وت‍اه‌ ش‍د، وال‍ل‍ّه‌ اع‍ل‍م‌

3-   توضیحات: مثنوی عشقی و عرفانی دارای حدود ۲۸۰۰ بیت، در 238 صفحه

4-   نوع : نسخه خطّی. شماره کتابشناسی ملی: ف‌۲۹۴۳/شناسه: 815089

5-   موضوع: شعر عرفانی - قرن 13هـ.ق

6-   پدیدآور: محمّدِ هندی (وحدت)

***

پیشینه داستانی- پیرنگ- :

     داستان شیخ صنعان یکی از زیباترین و بحثبرانگیزترین داستانهای ادب فارسی می باشد. محقّقان بسیاری از جمله: بدیع الزّمان فروزانفر و مجتبی مینُوی پیشینه این داستان را به حکایتی در کتاب «تحفه الملوک» از آثار منسوب به امام محمّد غزالی نسبت می دهند. از سویی عبدالحسین زرین کوب با جمع بندیِ این نظریات، به ارائه رای خویش مبنی بر حدیثی که در کتاب «ذَمُّ الهَوی» از ابنِ جوزی آمده است می پردازد و این قول که در مورد مردی ساحل نشین می باشد«که سیصدسال خدای را عبادت کرده و سرانجام عاشق زنی شد و عبادت خود را رها کرد و کافرشد»، همراه با شخصی «عبدالرّزاق» نام ذکر شده است. زرین کوب با این رای عبدالرزّاق را که راوی داستان بوده است، عامل ایجاد این داستان  می داند. امّا از طرفی محمّدرضا شفیعیِ کدکنی در مقدّمه کامل و جامع خویش بر منطق الطّیر عطّار، متن تحفه الملوک را از نظر ساختاری و نحوی و نیز نوعِ دید واژگان، نسبت به کتاب تحفه الملوک ناهنجار می داند. به نظر شفیعی« اگر{تحفه الملوک}نوشته غزالی نباشد، نوشته کسی است که قبل از روزگار عطّار می زیسته است. پس؛عطّار متاثّر از اوست.». کدکنی با اشاره به نظر فروزانفر مبنی بر سُلطه صلیبیان بر بیت المقدّس، نظر دیگران را در مورد نوشتن شدن این کتاب{تحفه الملوک} توسّط غزالی رد می کند. زیرا؛ نویسنده زمانی که کتاب را در مقدّمه خویش به یکی از پادشاهان تقدیم می کند، در شام می زیسته است، در حالی که غزالی مسلّماً در توس(طوس) و نیشابور(نشابور) بوده است، و مهمتر اینکه مسئله غلبه صلیبیان بر بیت المقدّس را هیچ کدام از کتاب های تالیف شده در آن زمان ذکر نکرده اند. شفیعی ذکر حادثه غلبه بر بیت المقدّس را در آثار غزالی غریب می داند. به گفته او: «مولّف تحفه الملوک که دوقرنی بعد از غزالی و یک قرن بعد از عطّار می زیسته است، تحت تاثیر منطق الطّیر بوده است». شفیعی نسخه دست نویس ابراهیم بن عوضِ مراغی(مراغی 1) را که خود از آن بهره برده است، جامع ترین و بهترین نسخه منطق الطّیر در جهان می داند، و بر این اساس و نیز تاریخ تالیف این نسخه، ادّعای مینُوی و فروزانفر مبنی بر تاثیرعطّار از تحف الملوک را ردّ می کند.

     شفیعی کدکنی پیشینه داستانیِ شیخِ صنعان را به شخصی «ابنِ سقّا»نام نسبت می دهد که از مُصاحبان خواجه یوسف همدانی(قرن 4) بوده است. اجمال داستانی که مورّخان قرون ششم  هفتم در آثار خود انعکاس داده اند اینست که: روزی در مجلس خواجه یوسف همدانی که در مدرسه نظامیّهِ بَغداد شکل می گرفت، شخصی بنام «ابن سقّا» بپاخواست و چندین مساله از او پرسید که آزار خواجه را موجب شد. سپس خواجه از فرط ناراحتی روبه رو به ابنِ سقّا کرد و گفت: «بنشین که از سخنان تو بویِ کُفر می شنوم. شاید که بر دینی جُز دینِ اسلام بمیری!». تمامی اقوال براین قول است که او بواسه پیامگزاری نَصرانی و رومی به آئین مسیح درآمده است، و سپس با او را از بغداد به قُسطَنطَنیّه بُرده و او را به پادشاهِ آن ولایت سپرد،     و ابن سقّا بدین نَحو نصرانی شد.

     نکته قابل توجّه اینست که ابن سقّا-بنابر شهادت مورّخان هم عصرِ او-عاشقِ دختری از ولایت تحت لوای پادشاهِ قسطنطنیّه نشده و به دین مسیح نگرویده است. تنها یک نفر بنام «علی بن یوسُفِ شَطنوفی»-که با این سقّا حدود 130 سال فاصله دارد- در کتاب «بهجه الاَسرار» چنین ماجرایی را ذکر کرده است،و او را نصرانی و عاشق دخترِ نصرانی دانسته است. این کتاب در سالهایی بعد از 671هـ.ق یعنی؛  140 سال پس از ماجرای خواجه یوسُفِ همدانی و نزاع وی با ابنِ سقّا تالیف شده است. او ابن سقّا را شخصی بزرگوار و دارای جامعیّت در علوم عقلی و نقلی دانسته است که تمامی رقبا را در مناظره مغلوب می کرده است، و بدین سبب بود که پادشاه بغداد او را به نزدیک خود خواند و همراه با پیامگزارِ نصرانی به روم فرستاد. در محفل پادشاه روم نیز با جمعی مناظره کرد و همه را شکست داد. آنگاه در میانه این احوال و مناظرات چَشمش به دختری افتاد، که حبِّ وی در درون ابنِ سقّا شکل داد. مدّت ها ابنِ سقّا از پادشاه روم می خواست که او را به همسری وی در آورد. پادشاه نیز با این شرط که او به دین مسیح بگرود قبول کرد. سرانجام ابنِ سقّا شرط را پذیرفت و پادشاه او را به همسری آن دخترِ نصرانی درآورد. در همین جا بود که ابنِ سقّا بیاد حرف خواجه یوسُف همدانی افتاد. {این متن خلاصه ای از مقدّمه شفیعی کدکنی بر منطق الطّیر صفحات 49 تا 59 می باشد.} البتّه در موردِ تشابه «سَمعان» و «صَنعان» و نیز «سقّا» نیز نظراتی وارد شده است،که ما آن را به مقّدمه کتاب منطق الطّیر ارجاع می دهیم.

برگزینِ اثر

بنام آنکه بی انجامِ مَبدا

 

بود در عینِ کثرت فردِ یکتا

حریم بی نیازی خلوتِ اوست

 

جهان «آئینه دارِ طلعتِ اوست»

رُخِ آن آفتابِ عالم آرا

 

بود از مشرقِ هر ذرّه پیدا

نباشد در حریمِ کعبه و دیر

 

به پیشِ چَشمِ حقّ بین جلوه غیر

که هست از غیرتِ آن حُسن سرشار

 

حجابِ نیستی بر رویِ اغیار

زِهی عالَم ز تو چون عاشقِ زار

 

ز پا تا سر شُده لبریز دلدار

بُوَد از عارضِ خوبان حجابت

 

هوَیدا نورِ حُسنت از نِقابت

ز هر سو جلوهِ رویِ نکویت

 

بِهَر جا بُرقَعِ دیگر بِرویت

بُرویت خوشترست ای راحتِ جان

 

نقابِ نازکِ رُخسارِ خوبان

زِ بَس این پرده ها نازک فِتاده ست

 

رَهِ نَظّاره بر رویت گُشاده ست

نمود از محمل رخسار لیلی

 

رخت بر خاطرِ مجنون تجلّی

زلیخا در رُخِ یوسُف تو را دید

 

که شُد در شِرک، مستِ جامِ توحید

نمودی لعلِ شیرین را شکر ریز

 

که شور اُفتاد ازو بر جانِ پرویز

کند «صنعان» به ذکرت تا که احیا

 

شبِ قدر آوری در زُلفِ «تَرسا»

بُوَد از بَس جمالت لااُبالی

 

کند از کفر و از ایمان تجلّی

ز حُسنِ بی تعیّن گشته ناچار

 

یکی سررشتهِ تسبیح و زنّار

کسی کاین سر نباشد باوَر او را

 

ز دانش نیست جُز دردِسر او را

بِما گر طاقتِ نظّاره بودی

 

تو هم در چهره بُرقع می گُشودی

نگارِ پردگی از پرده پیداست

 

که هر سو صَدهزارش مَست و شیداست

کسی در پرده کان رُخسار را دید

 

زِ خود یکبارگی مَهجور گردید

... قَضا را قصر عالی منظری دید

 

در آن منظر سَمَنبَر اختری دید

چه دختر! دلبرِ زیبانگاری

 

بِهِشتی، لاله زاری، نوبَهاری

به دَم عیسی(ع)، به لَب روحِ مُعَلّی

 

به رُخ جنّت، به قامَت رَشکِ طوبی

وصالِ او، حیاتِ جاودانی

 

خَرامَش، موجِ آبِ زندگانی

نقاب از زُلفِ آن خورشید طلعت

 

شبِ آبستنِ صبحِ قیامت

به عهدِ آن کَمَر گردیده چون مو

 

زِ بَس اسلام لاغر کرده پَهلو

زِ رَشکِ ساعدِ آن شوخِ رَعنا

 

شده دستِ ندامت، دستِ موسی(ع)

به خود از رَشکِ لعلش بَسکه پیچید

 

گُل از نو، در گلستان غُنچه گردید

به رُخسارِ جهان آرامهِ بَدر

 

به زُلفِ عنبرآسا «لَیلَهُ القَدر»

صفایِ عکسِ آن لعلِ پَریوَش(پری وَش)

 

فِکَنده در دلِ یاقوت آتَش

هلال آوارهِ ابرویِ آن ماه

 

از آن شَهری به شَهری رفته هر ماه

ز دل آن محفلِ شمعِ تجلّی

 

محیطِ گوهرِ اسرارِ «شِبلی»

چنین فرمود: «کاندر شهرِ بغداد

 

شدم سیّاره روزی با دلِ شاد

گروهی دیدم از یارانِ یکدل(یک دل)

 

به عَزمِ حَجّ بر اُشتُر بسته مَحمِل

میانشان جلوه کرد زیبا نگاری

 

به گُلزارِ جَوانی نوبَهاری

به قَدِّ دلگشا چون سَروِ موزون

 

ز خونِ عاشقانَش جامه گُلگون

سیه از کاکُلِ او روزِ سُنبُل

 

ز عِشقَش خار در پیراهنِ گُل

مَر او(مَرو) را بود از دستِ فَگارین

 

یَدِ بَیضا به تسخیرِ دل و دین

خرامان هر طرف آن رَشکِ گُلشن

 

گُلاب از ناز می پاشید بر تَن

سهیل از سَمتِ دستِ آن گُل اندام

 

نموده در جهان رنگِ صفا دام

به دل گفتم که این غارتگرِ دین

 

خرامان این چنین با ناز و تَمکین

بُوَد معشوقِ با تَمکینِ و فَرهنگ

 

که دارد جانبِ عُشّاق آهنگ

و یا خود عاشقِ زیبا نِگاریست

 

ز سودایِ گُلِ رویش خُماریست»

*(آغاز داستان) سخن را با زبانِ دل کُن آغاز

 

که جُ دل کَس نداند سرِّ دل باز

حدیثِ عشق بَهرِ جانِ شیدا

 

زبانِ دل بدین سان کرده اِنشا

که در «اُمُّ القُری» از اهلِ قُرآن

 

فَقیهی بود، نامَش «شیخ صَنعان»

چو عشق از نسبتِ زُهّاد مهجور

 

عباداتش سراسر از ریا دور

دَمَش زِاعجاز، جان بَخشی به عالم

 

به اَنفاسِ مسیحا گشته هَمدَم

دلِ او کاشفِ اسرارِ توحید

 

ضمیرش مظهرِ انوارِ توحید

مسلّم از دلِ روشن، به یک دَم

 

چو صبحِ صادقش، احیایِ عالم

ز شوقش اهلِ حقّ را جانِ بیتاب(بی تاب)

 

چو سویِ بَحر، میلِ طبعِ سیلاب

که بودی در جهان چون رازِ عُشّاق

 

حدیثِ فضلِ او مشهورِ آفاق

خَدیوِ کشورِ دانشوری بود

 

ز دانش در جهانَش برتری بود

خلیل(ع) آن «کاسِرالاَصنامِ» هستی

 

چراغ افروز بَزم حَق پرستی

که همچون شمعِ بزمِ طورِ سینا

 

زبانِ او به حقّ می بود گویا!

نقاب از شاهدِ مقصود بُگشاد

 

چنین از عالمِ مَعنی خبر داد:

«که نَبوَد گر به وُسعت گاهِ امکان

 

ولایت در میانِ اهلِ عرفان؛

خدا را بَس، ولی نبود به عالَم

 

سُخَن کوتاه شد، وَاللهُ یَعلَم

زلالِ علمِ آبِ زندگانیست

 

که جان را زو حیاتِ جاودانیست

ز فیضِ علم شد انسان مُکَرَّم

 

که مسجودِ ملائک گشت آدم

مسیحا رفت از دانش بر اَفلاک

 

ز دانش یافت احمد(ص) مدحِ لولاک

نگشتی عِلم اگر پیرایهِ دل

 

شُدی کی مُشتِ گِل، انسانِ کامل؟

ز فیضِ عِلم بود آن قُدس مَنظَر

 

خَلایق را بگوئی اوست رَهبَر»

مَر او را بود در اِقلیمِ اِمکان

 

مُریدِ{مُریدی}چارصد از اهلِ عرفان

به آن دانشوران آن خُسروِ دین

 

مُقارن، همچون مَه با عِقدِ پَروین

ز فیضِ علم بودَش خاطرِ شاد

 

ولیکن دِل ز قیدِ عشق آزاد

به طُوف کعبه بودی پای در گِل

 

وَلی دور از طَوافِ کعبهِ دل

جُدا از عشق، نزدِ چَشمِ حَق بین

 

نَبودَش بَهره ای از دانش و دین

دلش از شامِ زُلفِ دلبران کور

 

چو شمعِ صُبحگاهی بود بی نور

لَبَش پَرِّ خرد را حکمت آموز

 

دلِ او فارغ از عشقِ جهان سوز

قَضا می خواست گر کُنجِ سلامت

 

شَوَد مجنونِ صحرایِ مَلامت

ز تابِ عشقِ بی زنهارِ سَرکَش

 

زَنَد در خَرمنِ اُمّیدش آتَش

کُنَد چندان مَر او را مَحوِ دلدار

 

کزو باقی نَماند غیرِ دلدار...

*(پایان) به دانا رَسمِ هُشیاری درآموخت

 

به مَستان آتشِ مَستی برافروخت

تجلّی از گُل و خارِ چَمَن یافت

 

یکی را شیخ و دیگر بَرهَمَن کرد

به چندین رنگ هردَم جامه پوشید

 

به خوبان حُسن(ناخوانا) در ره عشق گردید

ز عشق و زُهد دارد جلوه یک نور

 

ولی زاهد ز خودبینی ست مَغرور

زِ وَحش و طَیر انسان و دَد و(-ُ) دام

 

اگرچه نیست کَس زین مَی تُهی(تَهی) جام

کسی کاو(کو) طالبِ نورِ الهیست

 

هُوَیدا بر وِی از مَه تا به ماهیست

وَلی هریک به حُسنِ خویش راغب

 

به مطلوبِ دگر، گردید طالِب

نبوده هیچکس بیرون ازین فیض

 

گرفته طَبع و دیگر کَون ازین فیض

وصالَش نیست مَقدورِ نظرها

 

حجابِ اوست از نورِ نظرها

ندارد انتها، این نظمِ اَسرار

 

عبارت اَندکی، مَعنی ست بسیار

بدین جا می کُنَم ختمِ حکایت

 

که وُسعَت نیست افزون، در عبارت

فزون نَتوان زد از سرّ نهان دَم

 

سخن کوتاه شد، وَاللهُ اَعلَم

تمتّ الکتاب بُعون المَلِکَ الوَهّاب

بتاریخِ ششم شهـرِ رجب المُرَجّب

مطابق سنهِ 1259، اقلّ العِباد عبدالجبّار تبریزی این کتاب سعادت انتساب را

به جهتِ یادگاری برای مخدومِ مُکَرَّم، سُلاله السّاداتِ العِظام

آقا سیّد ابراهیم قلمی نمود. توقّع از برادران دینی

 آنست در هنگامِ مُلاحظه اگر سَهوی درالفاظ

و یا نِسیانی در عبارت اتفاق افتاده باشد

اصلاحی فرمایند، هر چند این

حقیرِ سراپاتقصیر در مدّت

عُمر کتابی ننوشته

است.

بلی المامور المعذور، و سلامٌ علی خَیرالاَنام الی یَومِ القیام.

***

 شرحِ برگزینِ «شیخ صَنعان و تَرسا»

1-   بی انجامِ مَبدا: کسی که نه پایانی دارد و نه آغازی.(=خداوند)

2-   وحدت در عینِ کثرت: یکی از فروع وحدت وجود است. عارفان گویند: «عالم غیب و شهادت یک وجود استکه بر حسب مراتب تجلّیات به صورت کثرات نموده و در هر مظهری به ظهوری خاصّ مظاهر گشته است». کسی که به مرتبه شهود نرسیده باشد، تعداد را حقیقی می بیند، در حالی که نمودِ غیریت و کثریت از وهم و خیال است.(فرهنگ اصطلاحات عرفانی-سجادی) این نظریه را محی الدین عربی مشهور به شیخِ اکبر به اثبات رسانده است.

3-    آئینه دار: کسی که آئینه را جلوی شخصی مثلاً عروس می گیرد تا او خویش را در آن مشاهده کند. آئینه دار واسطه رسیدن تصویر و نور از آئینه به چَشم است. ممکن است که مصراع دوّم متاثّر از شعر حافظ«دیده آئینه دار طلعت اوست» باشد.

4-    آفتابِ عالم آرا: منظور خداوند است.

5-    مشرق: یا مشرقِ ازل یاعالمِ اَلَست کنایه ایست ازعالم ارواح در اصطلاحِ سالکان. کنایه از عالمِ لاهوتی که فوقِ ملکوت است. در کشف الاسرار خواجه عبدالله انصاری: «آفتابی است، ای جوانمرد! که آن را آفتاب ِعنایت گویند، از مشرقِ ازل برآید، به هر سینه ای که تابد درِ سعادت و کرامت بَرو گُشاید...». (فرهنگ اصطلاحات عرفانی-سجادی) رابطه مشرق با ذره نیز حکایت از عنایت و لُطف حق دارد.

6-    کعبه و دِیر: تناسب دارند. اول مصرع دوّم خوانده می شود، و سپس مصرع اوّل می آید. در متون عرفانی کعبه دیر به عنوان دو قطب مخالف می آید. و دیر را محل گوشه نشینی، تربیت و زندگی راهبان گویند، که غالبا در کنار رودها و چشمه ها و بر بُلندی ها قرار داشته است، بویژه در برخی سرزمین های اسلامی مانند: سوریه(شام) و بین النّهرین(عراق).

7-    حجاب نیستی: اضافه تشبیهی است.

8-    عالم چون عاشق زار: تشبیه شده است. وجه شبه کلّ مصرع دوّم است. تمامی ارکان تشبیه وجود دراد و هیچکدام حذف نشده اند.

9-    بُوَد از عارض خوبان...: عارض خوب رویان حجاب چهره نادیده تو شده است، و نورِ توآنچنان پرتو افکن است که حتّی از پشت نقابِ عارض نیز بیرون می زند. نورِ حُسن تشبیه است. مصرع نخست نیز تشبیه است، با این تفاوت که مشبّه و ادات حذف شده است.وجه شبه نیز حُسن است. یعنی آن قدر مایه جمال داری که نقاب بر چهره زده ای، و خوب رویان را مَثَلِ چهره ات قرار داده ای.

10-بُرقَع: حجاب یا نقابی است که زنانِ عرب یا دیگران بر چهره می انداختند و این بدلیل پوشیده بودن چهره از نامحرمان صورت می گرفته است. در قرون اخیر نیز در مناطق عرب نشین و ساحل نشینِ جنوبی و در قدیم بویژه دوره قاجار و اوایل پهلوی وجود داشته است.

11-نقابِ نازک...:این مصرع تشبیه دارد. رخسار خوبان به نقاب تشبیه شده و با حذف ادات نازک را وجه شبه قرار داده است. ضمناً؛ مصراع دارای تتابع اضافات ملیح نیز هست. در بیت بعد نیز «پرده ها» منظور رخسار است.

12-تجلّی: ظاهر شدن، روشن و درخشنده شدن، جلوه کردن. در عرفان نظری و حکمتِ اشراقی و ذوقی، خلقت جهان عبارت از تجلّی حق است که همه چیز را آفریده است.تجلّی سه قسم است: یکی تجلّی ذات(صَعقه)، دوم تجلّی صفات، سوم تجلّی افعال.(فرهنگ اصطلاحات عرفانی-سجادی)

13-زلیخا در رُخ یوسف...: تلمیح به ماجرای عاشق شدن زلیخا بر عزیز مصر و... .

14-که شد در شرک...: اشاره به زلیخا دارد که با آنکه به شرک افتاده بود، در نهایت به خدا ایمان پیدا کرد. حتّی گویند پس از ازدواج با یوسف(ع) از عبادات سخت و زیاد خویش دست برنداشت.

15-نمودی لعلِ شیرین...: تلیمح به داستان عشق خسرو به شیرین که ظاهراً یک طرفه بود، زیرا شیرین فرهادِ کوهکن را به همسری می خواست.

16-شکرریز: ترکیبِ وصفی(صفت).

17-کُند صَنعان...: اشاره به داستان شیخ صنعان و دخترکِ تَرسا.

18-شبِ قدر آوری...: بدلیل سیاهی شب و سیاهی زُلف-معمولاً-تناسب و مراعاتِ نظیر است. شبِ قدر نیز شبِ نزول دفعی(بارِ اوّل) قرآن کریم است، و با واژه «احیا» در مصرع اوّل تناسب دارد.

19-لااُبالی: صفت مرکّبی که در فارسی به صورت جامد استعمال می شود، به معنی بی باک، بی مُبالات، وِل انگار و سهل انگار بی قید و بند.از آن ترکیب لااُبالیگری و لااُبالی وار نیز ساخته شده است. در اصل صیغه متکلّم وحده از مضارع به معنی «باک ندارم». حدیثِ قُدسی: «هولاء الی الجنّه و لااُبالی و هولاء الی النّار و لااُبالی». ممکن است-با توجّه به مصرع دوّم-در اینجا حالتی بین کفر و ایمان معنا شده باشد. برای مثال-فقط در اینجا- می توان آن را «منزله بین المنزلتین» در کلامِ معتزله مقایسه کرد.

20-یکی سررشته تسبیح و زنّار: تسبیح نماد اسلام و زنّار نماد مسیحیت است. ممکن است شاعر با آوردن «تسبیح» ایمان و با آوردن «زنّار» کفر در مصراع دوّم بیت قبل از متبادر ساخته باشد، که نوعی لفّ و نشر نامرتّب است. زنّار نیز پارچه ای بوده است که بر مسیحیان-و بعضی زردشتیان-بر کمر       می بسته اند و این حالت فقط در زمان اقامت در مناطق مسلمان نشین رخ می داده است و آنها به فرمان حکومتِ اسلامی برای تمیز داده شدن با مسلمانان به کمر می بسته اند. دکتر شفیعی از «زنّار چهار بند» یا «چهار گره» نیز یادکرده است.

21-نگارِ پردگی از...: پردگی و پرده اشتقاق است. پردگی نیز به معنی مستور بودن، پوشیده بودن، محجّبه بودن و... است. یعنی خداوند مستور از پرده ای که بر چهره دارد قابل شناسایی است، و اوست که صدهانفر را به مستوریِ خود شیدا کرده است. پرده شیِ حائل میان چهره و بیرون است. مانند: نقاب و برقَع و ... .

22-قضا را قصر...: تشبیه نیست. «را» موجود در ترکیب «را فکِّ اضافه» است. یعنی «از قضا قصری زیبا دید که دختری در آن نمایان بود». از قضا، یعنی؛ اتّفاقا. در کلیله و دمنه می خوانیم: «از قضا روزی دو صیّاد بر آن آبگیر گذشتند.».

23-چه دختر!...: ترکیب «چه دختر» تعجّبی است. کلمات بعدی نیز «تنسیق الصّفات» را ساخته اند.

24-به دَم عیسی(ع)...: تمامی ترکیبات این بیت تلمیح هستند. 1-تلمیح به روح دمیدنِ عیسی(ع) و زنده کردنِ مردگان.2-روح معلّی «روح القدس»و عیسی(ع) را متبادر می سازد، و با روح دمیده شده خداوند رد روز نخست خلقت تناسب دارد.3-جنّت.4-رَشکِ طوبی: طوبی نام درختی است در بهشت. رشکِ طوبی اضافه استعاری و از جهت بلندی و زیبایی قامت به آن تشبیه شده است. تشبیه رُخ به جنّت. تشبیه لب به روحِ معلّی و... .

25-خرام: مصدرِ خَرامیدن به معنایِ راه رفتن به ناز و کرشمه و تکلّف و زیبایی است. نوعی راه رفتن که انسان خود را برای انجامِ آن به سختی می اندازد. به تبختُر رفتن. دهخدا خرامیدن را به «طاووس» و بعضی به «غَزال»(آهو) تشبیه کرده اند. «خَرامیدَنی» نیز صفتِ لیاقت است که از این فعل ساخته شده است و به معنای شایستهِ خَرامیدن آمده است.

26-خورشید طلعت: صفت مرکّب از خورشید.

27-شبِ آبستن...: شب و صبح تضاد دارند. شب آبستن نیز اضافه استعاری است. آبِستَن نیز حملِ کودک در شکم مادینه است که در انسان تا 9 ماه طول می کشد. آبستن بودن از کسی(شبِ آبستنِ صبح) مجازاً رشوه نهانی گرفتن از کسی. در مصرع نخست نقاب گرفتن از زلف به آبستن شدن از کسی تشبیه شده است، و خود نوعی استعاره مکنیه است. دهخدا در «امثال و حکم»: شب آبستن است. یعنی؛ حوادث تازه و غیر و منتظره در راه است.یعنی نقاب گرفتن از زلف ممکن است حوادث ناگواری را به دُنبال داشته باشد. فرخی سیستانی: «نبندد در بِرویَم تا دهد در بزمِ خود جایم/نمی داند چه زاید صبحدم؛ آبستن است امشب». در ادبیّاتِ عربی چنین تعبیری آمده است: «اللّیلُ حُبلی لَستَ تَدری ما تَلَد». واژه آبستن در بعضی موارد «آبستان» نیز خوانده می شود.

28-به عهد آن کَمَر...: تشبیه کمر به مو از جهتِ نازکی. لاغر میان، مُهَفهَفَه(زنِ لاغرمیان)، اَهیف(مرد لاغر میان)، سودالبُطون، سغل، غثّ، نحیف، نزار و... .

29-زِ بَس اسلام لاغرکرده پَهلو: از آن جهت که شیخ صنعان دخترک نَصرانی را در بغداد-طبق همین داستان در ادامه اشعار-دیده است، به نظر می رسد اسلام در عراقِ عرب و بویژه بغداد وضع خوبی نداشته است و مسیحیت غالب شهر را در بر گرفته است. لاغر کردنِ پهلو، در هیچ فرهنگی یافت نشد. ممکن است که وقتی پهلو از دو طرف لاغر می شود، فرد شکننده و ضعیف می شود. شاعر از این جهت که اسلام در آن دوران شکننده بود و زود تحت تاثیر قرار می گرفته این جمله طنز را گفته است. ممکن هم است که اسلام نمادی از شیخ صنعان باشد که دینِ خود را به عشق فروخت. ممکن از لاغرکردن پهلو از اسلام، توصیفی از دین فروشی در آن عهد باشد.

30-رشکِ ساعد: اضافه استعاری. رشکِ ساعد و شوخ و رعنا همگی صفاتی برای آن کمر باریک هستند. دستِ ندامت نیز اضافهِ اقترانی است.

31-به خود از رشکِ...: به خود پیچیدن یعنی؛ به خود افتخار کردن و به خود نازیدن و خوب نمایش دادن خود در نظرِ دیدن. به خود پیچیدن از ماده پیچ خوردن و پیچ دادن و گردیدن به سمتی و گردِ خود برآمدن است. رشکِ لعل اضافه استعاری.

32-گل از نو...: گل و گلستان و غنچه مراعات نظیرند. پیچیدن گل به دورِ چیزی برای استفاده کردن از آن و رساندن خود به بالاترین نقطه به پیچیدن آدمی گِردِ خود در مصرع نخست تشبیه شده است.

33-فکنده در دلِ یاقوت: نام گوهری که بیشتر به رنگ قرمز و کبود و زرد دیده می شود، و آتش آن را از بین نمی برد. بیرونی در کتاب «بیرونی الجَماهِر» آورده است: «اسمِ یاقوت به فارسی یاکَند است، و یاقوت معرّب آن است.». مرغوب ترین نوعِ یاقوت، «یاقوتِ آتشی» است. فکندن آتش در دل نیز کنایه از به هول و وَلا انداختن، به شور کردن و داغ بر دل نهادن از عشقِ کسی و... است. شاعر می گوید بخاطر قرمزی رنگ لب(لعل) است که در دل عاشق هول و وَلا افتاده است. لعل استعاری از لب است و بدلیل قرمز بودن لب با یاقوت و آتش مراعاتی نظیر صورت گرفته است.

34-هلال آواره ابرو...: آواره گشتنِ هلال نوعی تشبیه و تشخیص است. ابرو نیز شبیه به هلالِ ماه است پس علاوه بر تناسب، مراعاتِ نظیر نیز دارد.

35-ازآن شهری به...: کلمه ماه{واحد 12 گانهِ سال} «شهر» است. در قرآن: «شهر الرّمضان، الّذی انزلت فیه القرآن» است. پس شهر به شهر رفتن علاوه معنای کنایی خود که به سرگردان شدن تعبیر می شود، معنای ایهامی نیز دارد: 1-ماه و 2-شهر و روستا.

36-تجلّی: شمعِ تجلّی اضافه تشبیهی است. و به این دلیل که تجلّی به معنای روشن ساختن است با شمع تناسب ساخته است. ظاهر شدن، روشن و درخشنده شدن، جلوه کردن. در عرفان نظری و حکمتِ اشراقی و ذوقی، خلقت جهان عبارت از تجلّی حق است که همه چیز را آفریده است.تجلّی سه قسم است: یکی تجلّی ذات(صَعقه)، دوم تجلّی صفات، سوم تجلّی افعال.(فرهنگ اصطلاحات عرفانی-سجادی).

37-شِبلی: ابوبکر دَلف بن جَحدر. زاهد و پرهیزکار معروف که در آغاز والی دماوند(دَنباوند) بود، که علت انتساب او به «دماوندی» به همین سبب است. سپس پرداه دار «موفّق» خلیفهِ عبّاسی شد.{پدرِ وی «حاجب الحُجّاب» بود.} بعدها این شغل را رها و به ریاضت پرداخت. اصل وی از خراسان و منسوب به «شبله» از توابع ماوراءالنهر است. وی در 247هـ.ق در سامرّا متولّد شد و در سال 334هـ.ق در مقبره خیزران دفن شد.بعضی او را مالکی مذهب و بعضی شیعه دانسته اند.هجویری در «کشف المحجوب» او را از «المشایخ المتاخّرین ثلثه من العجائب الدُنیا» معرفی کرده است. او در محافل جنید بغدادی وارد شد و با توبه در مجلس «خیر النسّاج» به عالمِ عرفان پای گذاشت. او در ردیف بزرگترین عرفا و عجایبِ صوفیه قرار دارد.

38-سیّاره: سیاره با «ه»(ت) در آخر به معنای کاروان و قافله است. امّا «سیّار» صفت مبالغه از «سیر» است که صیغه مونّث آن «سیّاره» می شود، به معنای بسیار سیر کننده. به عبارت دیگر همان «سیّاح» است که گردش در دورِ عالم می کند.

39-حجّ: منظور شاعر حجّ تمتّع(واجب) است. شعرا معمولاً برای تمیز بین ِحجّ تمتّع و حجّ عُمره، کلمه «حج» را برای حجِّ تمتّع و عُمره را برای دیگر قسم قرار می دهند. منظور همان حجّ ابراهیمی است که مقارن با نهم ذی الحجّه و عید قربان است.

40-گلزارِ جوانی: اضافه تشبیهی.

41-به قدّ دلگشا چون...: تشبیه است. «سرو» در فرهنگ عامّه نشانه آزادگی و بلندقامتی است. سرو خود بر سه قسم است: 1-سروِ آزاد.2-سروِ سَهی.3-سیم سَرو یا عربان سرو(شجریه الحَیّه)، یعنی جائی که سرو هست قطعاً مار هم هست. «حَیِّه»به معنایِ مار است. سروِ موزون بیشتر با «سروِ ناز» هم شکل و هم معنی است و آن سروی است که شاخه هایش متمایل و موزون است. در اوستا «سَرو» به معنای شاخه جاندار آمده است، و در زبان پهلوی به «سَرون» تعبیر می شود.

42-سُنبُل: خوشهِ جُو، گندم و مانندِ آن. به همین دلیل «سُنبُله» که نام یکی از برج های فلکی است از این گرفته شده است. سنبله نام گیاهی نیز هست از خانواده سوسن و دارای گل های بنفشِ خوشه ای. بهترین نوع آن «سنبلِ هندی» است. البته سنبل ایرانی سفید رنگ است و به عنوان زینت کاشت می شود.در هندی سنبل را «سنبلِ عَصافر»(سنبل الطّیب) و در رومی به آن «ناردین» می گویند.البته مجازاَ به معنای موی و زلف است. «سنبله» نیز برج ششم فلکی است که آن را «عَذرا» نیز گفته اند. زیرا بعضی فلکیّون آن را به صورت زنی گرفته اند که دوبال است.چنانکه خاقانی گوید: «کمتر از داسِ سرِ سنبله دان/اسدِ چرخ، به میزانِ اسد». در ادبیات بدلیل شباهتِ موی و رنگ به «سنبلِ تَر» تعبیر شده است که مجازاً موی و زُلف است.ناظم الاطباءِ نفیسی آن را کنایه از خطّ  و خال جوانان و زلفِ خوبان دانسته است.

43-خار در پیراهن: خار در پیراهن شدن، کنایه از کسی را آزردن و اذیّت کردن. در فرهنگ لغت با ترکیباتِ کنائیِ «خار در جَیب افکندن» و «خار در جگر شکستن» مترادف است.

44-یَدِ بَیضاء: تلمیح به ماجرای نورانی شدنِ دست حضرت موسی(ع) که از معجزات جنابشان بوده است. در ادبیات برای انجام کارهای سخت و ناشدنی به ید بَیضاء متوسّل می شوند. در این بیت چون تسخیر دین و دل باهم تضاد دارد و کاری غیر ممکن است-بویژه در نظر شرعیون خُشک-از یدِ بَیضاء استفاده شده است. در قرآنِ کریم آمده: «و اضمم یدک الی جناحک تخرج بَیضاء».(22/20) مجازاً کرامات و خرقِ عادات است. توانایی از مهارت داشتن در کاری خاصّ.

45-کاسرالاَصنام: در ادبیات عربی «کاسرالحَجر» به معنای سنگ شکن است. و «کاسر» اسم فاعلِ مذکّر است به معنایِ مرد شکننده. در اینجا «کاسرالاَصنام» حضرت ابراهیمِ بُت شکن است. اصنام جمع «صَنَم» به معنی بُت است. این بیت تلیمح به ماجرای بُت شکنی حضرت ابراهیم(ع) در کعبه دارد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۱۷
هادی دهقانیان نصرآبادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی