پژوهشی در خرقه و متعلّقاتِ آن
خرقهِ صوفی
(پژوهشی در خرقه و متعلّقاتِ آن)
«هادی دهقانیانِ نصرآبادی»
مقدّمه
از گذشته های دور، انسان هایی بوده اند که با ویژگی هایی متمایز با دیگر مردم، به خانقاهی عزلت گرفته اند، و جز خرقه بر تن نپوشانده اند. افرادی که نامشان در زمان حیاتشان در صیتِ عالم فتاده، و طهارتِ قلوب و وسعت فکرتشان، جهانی را مسحورِ خود ساخته است. بزرگان علم و ومعرفت این افرادِ ممتاز را «اولیاء» می خوانند. حال چه فرقی است میان این گروه از مردم و دیگر گروه ها؟ برایِ تفهیم، بازتابِ این اندیشه را در سخنانی موزون می نگریم: «مردم سه گروه اند: اولیاء که باطنِ ایشان بهتر است از ظاهرِ ایشان، علماء که ظاهرِ و باطن ایشان برابر است، و جُهّال که ظاهر ایشان بهتر است از باطن. (رساله انوارالحکمه،1383: 3و4). این گروه خود بر اقسامی مُنشعب می شوند که متصوّفه و عرفا از آن جرگه است، که ایشان نیز خود بر چند فرقه و نهله هستند.گروهی که خود را عارف{و با اندکی اغماض متصوّفه}می خواندند، بنابر آیه 17 سوره کهف (مَن یَهدِیَ اللهُ فَهُوَ المُهتَد وَمَن یُضلِل فَلَن تَجِد لَهُ وَلِیَّا مُرشِداً)، هیچ انسانی را بر روی این گویِ خاکی بدون مُرشد و مراد تلقّی نمی کنند. آنها در گفته های خود، بنایِ هدایت را برپایه ارتباطِ «مرید و مُرادی» دانسته، و گذر در این راه را به طَیِّ مراحلی خوانده اند، که «مُقامَ» نامیده می شود. هر آنکس را که هوس سیر و سلوک باشد، باید که این مراحل را هر کدام فاصله ای نسبتاً طولانی طیّ کند و به مُقامِ دیگری پای نَهَد. و شاید که مرُید پس از طیّ «هفت شهرِ عشق» بر مُراد پیشی گرفته و حقّ استادی بر او داشته باشد. همچون شمسِ تبریزی که در منقبتِ مولانا چنین گوید: «والله که من در شناختِ مولانا قاصرم، درین سخن هیچ نفاق و تکلّف نیست و تاویل، که من از شناختِ او قاصرم. مرا هر روز از حال و افعالِ او چیزی حاصل می شود که دی نبوده است. مولانا را بهترک از این دریابید. کسی را که آرزوست که نبیِّ مُرسل را ببیند، مولانا را ببیند بی تکلّف... خُنُک آنکه مولانا را یافت. من کیستم؟ من باری یافتم.(موحّد،1393: 3-162)» چنانکه که ذکر شد،آنکس را که هوسِ سیر و سلوکِ عرفانی به سر باشد، باید محیطی را در خود ایجاد کند، که تمامی معنویّات و روحیّات را مُحاط باشد. چنانکه گفته اند: «و اخرق حجاب الطّبع و الطّبیعة، فإنّک من عالم القدس و الطّهارة و دار النّور و الکرامة – فإذا خرقت الحجب الظّلمانیّة رأیت ظهور الحقّ فی کلّ الأشیاء و إحاطته علیها و انّها آیاته و بیّناته الدّالّة بکمالاتها علی کمال منشأها و بارئها.»(خمینی، اطّلاعات: 210)= پردۀ طبیعت را پاره کن، زیرا که تو از عالم قدس و پاک و سرچشمۀ نور و کرامتی،آنگاه که پرده های تاریک را پاره کردی ظهور و تجلی حضرت حق و احاطه اش را در همۀ موجودات خواهی دید و خواهی یافت که آنان نشانه های او و دلایلی هستند که با کمالشان بر کمال سرچشمۀ خود و آفریننده شان رهنمون می شوند. یا در دیگر جای: «جذوه ای از آتش محبت خود در دل ما افکن تا جذبه ای حاصل آید و خرمن خودی و خودپرستی ما را به نور نار عشقت بسوزان تا جز تو نبینیم و نخواهیم و جز سرکوی تو بار قلوب را نیندازیم.»(خمینی، حفظِ آثار: 117) نویسنده این مقاله بر آن سعی دارد که قدمِ کوچکی در بیان شُبَهاتِ خرقه و متعلّقاتِ آن داشته باشد، و بر آن عزم استوار است که دوست دارانِ عرفانِ اسلامی را به راهِ درست راهنمایی کند. انشاءالله که توفیق حاصل گردد. نخست خرقه را در علمِ لغت و اشتقاق مورد بررسی قرار می دهیم.
خرقه در لغت و اشتقاق
خِرقَه، از مصدرِ خَرق به معنای دریدن، شکافتن، چاک زدن و مقابلِ التیام، لباسی است که از قطعاتِ مختلف به هم دوخته شده باشد{در انگلیسی معادل کلمات hair shirt, cloak, gown, robe می باشد.}. دهخدا در ادامه گوید: «هر جامه یا لباسی که از پیشِ گریبان{معمولاً از زیرِ گردن یا شروع خطِّ سینه تا پایین پاها و زیرِ مُچِ آن}، چاک باشد.»(دهخدا، 1385: 1117). در جایی گویند «در لغت به معنای تکهای از لباسِ پارهشده است که از آن برای وصله زدن استفاده میکردند. همچنین به معنای لباس پر از وصله یا حتی لباسی است که کل آن از تکههای مختلف دوخته شده است.(ابنِ جوزی، بیروت، 2006)(عَمید، 1389: 481).بعضی منابع نیز به شکلِ متفاوتی به تحلیلِ این مسئله پرداخته اند. پیراهنمانند و جلوبستهاى که سالکان به نشانه ورود به طریقت از دست پیر مىپوشیدهاند و آداب و ادبیات خاص خود را داشته است. خرقه، از ریشه خَرْق به معناى پاره کردن (خلیلبن احمد، ج 4، ص 149، ذیل «خرق»)،در لغت بهمعناى تکهاى از لباسِ پارهشده است(رجوع کنید به ابنمنظور، ذیل «خرق») که از آن براى وصله زدن استفاده مىکردند. همچنین به معناى لباس پر از وصله یا حتى لباسى است که کل آن از تکههاى مختلف دوخته شده است.کاربرد اصطلاحاتى چون مرقّع یا مرقّعه(تقریبآمعادل لباس چهلتکه)، به عنوان مصادیقى از خرقه، بر خود اصطلاح خرقه تقدم داشته است. (هجویرى:61)(سجادى:55)(ابنِ قیسرانی،2006)(ابنِ منظور،2006). در کنار این نامها، مترادفهایى چون دَلق، جُبّه، مُلمّع، و پشمینه نیز رایج بوده است (شفیعى کدکنى: 71)(باخَزری،1345،ج2).خرقه صوفیان غالبآ یا از تکهپارچههاى دورریز دیگران دوخته شده بود یا از خرقههایى که در سماع پاره مىشد (سهروردى: 354). گاهی نیز می شود که این لباس با کلماتی چون: سالوس{این کلمه در بیشترِ موارد مترادف با ریا تعریف شده است.}{سالوس: این واژه معرّب چاپلوس به معنی متملّق است، مرحوم دکتر خزائلی می نویسد: اگرچه «سَلِس» به فتح اوّل و کسرِ ثانی در عربی به معنای لَیِّن و نرم آمده است، و سالس هم در معنای رام و منقاد بکار رفته، امّا در سالوس از این ریشه نیست»(طاهری، 1382: 198)}، پینه، جولاء، شولاء، رگو، کُهنه، لَتَه، ازرق، انجم، خَز، سَنجاب، مُلَوَّن(دهخدا، 1385: 1117) نیز تعریف می شود، که گروهی از آنها در شاخهِ انواع قرار می گیرند. رجاییِ بُخارایی می نویسد: «خرقه، در لغت به معنی پاره و قطعه ای از جامه و گاه تمامِ آن است، و در اصطلاحِ صوفیه عبارت است از جامه ای پشمین{پشمینه، خود از نام های دیگر خرقه است}که غالباً از پاره های به هم دوخته فراهم آمده است». او به نقل از فرهنگِ البسه دُزی راجع به کلمه خرقه چنین می نویسد:«این کلمه به معنای رداء یا لباس خشنی است که در شرق فقیران و صوفیان بر تن می کنند.(رجاییِ بُخارایی، 1375: 199) .{ر.ک.«تاریخِ اسپانیا» نوشته المقرّی و «نسخه خطّی متعلّق به کتابخانه لایر»، موجود در کتاب «فرهنگ اشعارِ حافظ»، صفحات 199 الی 230.}در فرهنگِ نظام ذیل واژهِ «خرقه» چنین آمده است: پاره جامه و جامهِ دوخته از پارها{در پایانِ این قسمت سرواژه «عل» آمده است که به معنای نقلِ قولِ عرفا است}، قسمتی از لبّاده{لبّاده نیز از البسه صوفیه و مترادفِ «خرقه» است، که نباید با کبّاده، از آلات ورزش هایِ باستانی اشتباه گرفته شود} قدیم، نزدِ صوفیان جامه ایست که می پوشند و آن دو قسم است: یکی آنکه مشایخ بعدِ تربیتِ تمام، مُرید را بپوشانند، و این را خرقه ارادت و «تصوّف» گویند-دوّم آنکه در اوّل قدم سالک را بپوشانند، تا از برکتِ آن از معاصی بازماند، و این خرقه تبرّک و خرقه«تشبُّه» گویند. مُرید در خرقه تَشَبُّه، مُریدِ اسمی است و در خرقهِ تصوّف، مُریدِ حقیقی است{در پایانِ این جمله «مجمع الُسلوک» را آورده است که انگار نامِ کتابی است در زمینه سیر و سلوکِ عرفانی.}(داعی الاسلام،ج2: 566). زهرا کیا(خانلری) می نویسد: «خرقه، لباسی است که پیران و مُرشدانِ خانقاه بر تنِ سالکانِ طریقت می پوشاندند، و این کار هنگامی صورت می گرفت، که سالک پس از ریاضت و مُجاهدت بسیار، شایستگی دُخول در صَفِ صوفیان را پیدا می کرد.خرقه پوشاندن با آدابِ خاصّی انجام می گرفت و به صاحبِ آن مقامِ والایی می بخشید.
در خرقه زن آتش که خمِ ابرویِ ساقی
بر می شکند گوشه محرابِ امامت (حافظ،1392:89)»(کیا، 1348: 193)
شایسته است که در پایانِ این قسمت، خرقه و متعلّقاتِ آن را در یک رباعی ذکر، و به این بحث پایان دهیم:
«ســـالوس» و «کُـهنه» و «دَلـق» و «لَبـاده» را
«پشـمینه» ایّ و «خرقه» و «رُگو» است «پینه» را
گــر از حــکـایتِ «جُــــولا» شَـــنیــده ای
بفکــن به سـویِ آتـش و آن «پـاره» «لَــتَّه» را[1]
نیز شفیعی کدکنی در تعلیقاتِ خویش می نویسد: «در اسرار التوحید از خرقه، به معنی عامّ آن، که لباس اهل اهل تصوّف و خانقاه است با نام های خرقه، مرقّعه، مرقّع، صوف، جُبَّه، خَشِن{که تلفّظ صحیح آن خَشَن است، و آن گیاهی ست از انواع بوریا که از آن جامه بافند و درویشان پوشند(معین، 1371)}، فرجی و فرجیه نام برده شده است و در متون دیگر تصوّف با همه تفاوت های معنائی، به صورت دلق، ملمّع، یا دلق ملمّع، هزار میخی، خرقه هزار میخی، پشمینه و نام هایِ دیگر نیز دیده می شود»{با استناد شفیعی کدکنی این کلمه از قرن پنجم وارد ادب فارسی شده و نخستین بار در کتاب اسرارالتّوحید منوّر دیده شده است، و با دلق، دلقِ مرقّع، مرقّع و نیز هزار میخی آمده است}. (شفیعی، 1366: 8-457) شفیعی کدکنی دلیل نامیدن این نوع لباس را به هزار میخی(هزار میخ)، وصله کردن میخ های گزنده و تیز به جبّه می باشد، که موجب سنگینی و در نتیجه دوریِ صوفی او از امیال دنیوی می باشد.( همان: 459) در زبان پَشتو، کلمه «خرقه» بصورت «خرقخ» ضبط شده است، چنانکه بصورت مفصّل در قسمتِ سنّت و کلام خواهد آمد.{=هغه جامه (لباس) چی له دول دول توکرانو (توتو) خخه جوره شوی وی2-پراخه جامه ده چی اورده لوستونی لری3-د فقیرانو او دروی شانو لباس4-چپنه، کوری کنده، کند، کورازه}(واژه نامه پشتو، فرهنگستان علومِ کابل). در بعضی از کتب خرقه را با ردا، مرتع و خستوانه مرادف می دانند.{در موسیقی ایرانی خستوانه از مایع(گوشه)ها شناخته می شود، و چنانکه معروف بلخی بدان اشاره می کند، دستگاه شوشتری از خستوانه دل انگیزتر است: نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر سرخ / ز خستوانه چه مایه به است شوشتری (معروفی بلخی: شاعران بیدیوان: ۱۴۴)}.(عَمید، 1389: خستوانه). البتّه دهخدا با بررسی ریشه این کلمه در فرهنگ های ماقبلِ خود چنین بیان کرده است: خستوانه. ] خ ُ/ خ َ ت ُ ن َ/ ن [ (اِ) پشمینه ای باشد موی از او درآویخته یا کرباس پاره .{صحاح الفرس} پشمینه ای بود که بلادریان دارند و مویها در آنجا آویخته بود.{از فرهنگ اسدی نخجوانی} لباسی باشد که درویشان و فقیران پوشند و از آن پشم ها و موی ها آویزان باشد.{از برهان قاطع}{شرفنامه منیری{به جنگ دعوی داری و سخت تفته زنی/ درشت گویی و پرخوار و خستوانه تنی{دیوانِ ابوالعباس مروزی=اَبوالْعَبّاسِ مَرْوَزی، یا عباس مروزی، از شاعران خراسان که به گفتة عوفی نخستین شاعر پارسی گوی بوده و در سدة 2ق/8 م در مرو می زیسته است.(دانشنامه بزرگ اسلامی، ج5: 2320)}خرقه ای را نیز گویند که از پارچه های الوان دوخته شده باشد.{برهانی قاطع}.(دهخدا، 1389). علاوه بر کلمه خرقه، مرقّع نیز در ادوار ادبی بکار رفته است که بیشتر به معنای پاره های رقاع{نوعی خطّ درباری و مورد استفاده خواصّ و منشی ها}، و نیز بطور کلّ برگه های مزیّن به آثارِ خوشنویسی گفته شده است. در جایی نیز به خرقه هایی که چهار گوشه آن پینه دارد، تعبیر شده است.(عمید: 1389) در ریشه کلمه رقعه یا رقاع و مرقّع که بنگریم، ریشهِ مصدری آن را «رَقع» خواهیم یافت که در معنای شتافتن، درپی کردن جامه، پاره در جامه کردن، پیوند کردن جامه، وصله کردن جامه و ... بکار رفته است(دهخدا: 1389)، و احتمالاً بدین دلیل که خطّ با شتاب نوشته می شده است و به نوعی کلمات به هم وصله می شده اند، به «رقاع» شهرت یافته است. بهترین تعریف موجود از خرقه از واعظ کاشفی می باشد که گفته است: «خرقه لباسی است که سالک از دست شیخی که مرید او شده و به دست او توبه کرده است، میپوشد تا همانگونه که باطن سالک لباس صفات شیخ را پوشیده، ظاهرش نیز لباسی از دست شیخ بپوشد و به دست او متبرک شود، و به این ترتیب اتصال قلبی مرید و مراد را همواره به یاد او بیاورد». وی خرقه را که لباس ظاهر است با تعبیر قرآنی «لباس التقوی»، که لباس باطن است، مقایسه کرده است. کاشفی این ترتیب را برعکس کرده و گفته است آنگاه که ظاهرِ مرید لباس شیخ را بپوشد، باطنش نیز به لباس تقوا آراسته میشود.».
علاوه بر شفیعی کدکنی محمّد تقی دانش پژوه در مورد خرقه هزار میخی مقاله ای مستقل دارد، که چکیده کلّ مطالب آن بدین شرح است : درکتاب اللمع سراج طوسی در باب فی ذکر آدابهم فی اللباس صفحه 187 از «خرق، مرقعات، صوف، خلقان، لبد، مرقعه، خریقات» و در رساله قشیریه باب 41 صفحه 454 ترجمه فارسی ازدرویش زوزنی که پلاسی پوشیده و کلاهی پلاسین بر سر گذارده بوده یاد گشته است.درکشف المحجوب هجویری در باب مرقعه داشتن و باب الخرق صفحات 49 و 542 به تفصیل دراین باره سخن رانده و از صد پاره یا پنج پاره که بر هم دوزند گفتگو شده است.در قابوس نامه درباب چهل و چهارم،صفحات 251 تا 256 ازاصحاب الصفه مرقع پوش و خرقه دریدن درویشان و خرقه نهادن صوفیان یاد گشته است.نجم الدین کبری در فصل یکم آداب المریدین خود از خرقه پوشیدن سخن داشته است (مجموعه شماره 4792 ایا صوفیا)در اورادالاحباب صفحات23-42 هم به تفصیل از لباس و خرقه جستجو و بحث شده است. اما خرقه هزار میخی چنانکه خواهیم دید در تذکره المشایخ و اوراد الاحباب صفحات 31 و 32 و دراجازه مجدالدین بغدادی به علی لالا از آن نامی به میان آمده ولی شرحی در این سه جا درباره آن نیامده است.از سخنان هجویری که صد پاره یا پنج پاره برهم دوزند و با خزری در اوراد الاحباب «و اگر بر خود ضربت مجاهده زده است و هزار شربت زهر نوش کرده و نهاد خود را به سوزن ناکامی دوخته هزار میخی در بپوشد»گویا بتوان دریافت که هزار پاره را بر هم می دوختند و خرقه ای می ساختند و به مرید می پوشاندند.صوفیان را در پوشیدن خرقه و گرفتن آن پیر آداب و طرقی بوده است در فهرست فیلم های دانشگاه (ص496و676)من از نسبت خرقه باخرزی و سهروردی و دیگران یاد کرده ام.محیی الدین ابن العربی رساله ای به نام نسب الخرق دارد که در دمشق (به سال 663) آن را نگاشته و در آن از چهار سلسله برای خرقه خود یاد کرده و رشته آن ها را به پیامبر رسانده است (فهرست عثمان یحیی ش 530).گذشته از خرقه پوشی، صوفیان را رسم مشابکه ای هم بوده و آن را نیزسلسله ای بوده است.درصله الخلف رودانی سلسله مشابکه او تا ابن العربی آمده است(همان:544) صوفیان در برابر این سلسله مانند فقهاء و محدثان طرق اجازت هم داشتند.چندین کتاب ابن العربی را هریک اجازه ایست که درنسخه ها یادداشت شده است (همان:539)».
صوف و وجه اشتقاقِ آن
در پایان صحبت از خرقه در لغت و اشتقاق، لازم می آید چند جمله ای هم در مورد «صوف» لباس پشمین متصوّفه و عرفا بیاوریم. دهخدا به نقل از اختیارات بدیعی کلمه صوف را اینگونه توصیف می کند: «به پارسی پشم خوانند و طبیعت آن گرم و خشک بود و نیکوترین آن نرم بود و پشم سوخته خشک بود در سیم و مجفف . صفت سوختن آن مانند سوختن ابریشم بود بگیرند دیگ آهنی یاکواریی نو، و کواری دیگ سفالی را گویند بزبان شیرازی و اگر کواری بود بهتر بود و پشم را بشویند و شانه کنند و در دیگ نهند و بر سر آتش نهند و طبقی که سوراخ داشته باشد بر سر آن نهند تا آن زمان که سوخته گردد. ریشها را نافع بود و گوشت زیاد که در ریشها بود بخورد و پشم ناسوخته که چرکین باشد چون با زیت و سرکه تر کنند و با شراب ضماد کنند با جراحتهای چرکین در ابتداء آن ، موافق بود و بر جائی که ضرب زده باشند یااستخوان شکسته باشد همچنین و چون با سرکه و روغن گل تر کنند صداع و درد چشم و مجموع اعضا را نافع بود وشریف گوید: خرقهِ صوف چون بر گردن روندگان بندند خستگی بر ایشان کار نکند و هیچ زحمت نرسد. رازی گوید: چون بپوشند صوفی که گوشت آن گرگ خورده باشد، حکه در بدن آن کس پیدا گردد.(اختیارات بدیعی)»(لغتنامه دهخدا:1389) قاری با اشاره به رنگ صوف، به باریک بودن و نازک بودن پشم یا پارچه آن هم اشاره می کند:
مشکین
لباس صوف که باریک بوده است
فکر
و خیال آن به شب تار می کند(نظام قاری، دیوان البسه: 72)
بیرونی در کتاب خویش با اشاره به جامه های معروف آن زمان«صوفِ مصری» را مثال می زند و می گوید: «از وی{مصر} جامه ها خیزد... چون صوف مصری . (بیرونی، حدود العالم)». شاید صوفِ مصری در آن زمان معروف بوده و به مناطق شرقی و غربی صادر می شده است، ولی از این صحبت بیرونی مشهود است که مصر در آن زمان«صوف» داشته است. در آن زمان ها عرفای بزرگی همچون ذالنّون مصری، صوفیِ بزرگ هم در مصر اقامت داشته است. البتّه دائره المعارف اسلامی از شخصی با نام «ابراهیم پسرِ(بن) صوفی» نام برده است که در نسب شناسی، ادب و شعرِ ادب صاحب نظر بوده و شاگردان بسیاری را تربیت کرده است. او از نسل علویان بوده و نسبش به عُمَر پسر علی بن ابیطالب(ع) می رسیده است. وی در زمان حکومت احمد بن طرلون در مصر طُغیان کرد. نیای ششم او محمّد صوفی که نسبت ابنِ صوفی از اوست، که نسب شناس بوده و به فرمانِ هارون الرشید و در زمانِ حکومت عبّاسیان به قتل رسیده است.(دائره المعارفِ اسلامی، ج2: 123و122) نخستین کسی که به نام صوفی خوانده شده، به عقیدة عبدالرّحمان جامی، «ابوهاشم صوفی» بوده است. جامی میگوید: ابوهاشم با سفیان ثوری (متوفّی 161 هجری) معاصر بوده و سفیان دربارة ابوهاشم گفته است که اگر ابوهاشم نبودی من به دقایق ریا آگاه نمیشدم و همچنین گوید: تا هنگامی که ابوهاشم را ندیده بودم ندانستم صوفی چه بود. و پیش از وی بزرگان بودهاند در زهد و ورع و معاملت نیکو در طریق توکل و طریق محبّت، لیکن اول کسی که وی را صوفی خواندند وی بود، و پیش از وی کسی را به این نام نخوانده بودند. (نفحاتالانس: 31)عینالقضات همدانی مینویسد که: سالکان راه حق در اعصار گذشته و سدههای نخستین اسلام به نام صوفی خوانده نشدهاند و صوفی لفظی است که در قرن سوم شهرت یافت و نخستین کسی که در بغداد بدین اسم نامیده شده «عبدک صوفی» (متوفّی 210 هـ .ق) بود. (شکوی الغریب،1389)در قدیمترین کتابی که لفظ صوفیّه به معنی فرقة مخصوص نساک و زهّاد آمده، کتاب «البیان و التّبیین»، تألیف ابوعثمان عمر بن بحرین محبوب، معروف به جاحظ (163-255 هـ .ق) میباشد که در کتاب مذکور میگوید: «الصوفیّةُ من النّسّاک». و بوسعید در تعریف تصوّف می گوید: «هفتصد پیر از مشایخ در ماهیّت طریقت سخن گفتهاند، اوّل همان گفت که آخر، و امّا عبارت مختلف بود و معنی یکی بود که: «التّصوف ترک التّکلّف». (شفیعی،1366: 249) و هجویری نویسد: «صوفی آن بود که از خود فانی بود و به حق باقی، از قبضة طبایع رسته و به حقیقت حقایق پیوسته و متصوّف آن که به مجاهدت این درجه را میطلبد و اندر طلب خود را بر معاملت ایشان درست همی کند و مستصوّف آن که از برای منال و جاه و حظّ دنیا خود را مانند ایشان کرده باشد و از این هر دو و از هیچ معنی خبر ندارد». (کشفالمحجوب،1389: 40). در مقاله «سخنی در مورد واژه صوفی و تعریف تصوف» گفته شده است: «هر چند، همانگونه که گفته شد، تعریف جامعی برای تصوّف و صوفی نمیتوان ذکر کرد، امّا از مجموع تعریفهایی که در کتب صوفیّه دیده میشود{همچون: هجویری، قشیری، بهایی، غزاّلی، تستری، جنید، بغدادی، کِلاباذی، نخشبی و ...}میتوان نتیجه گرفت که وجه مشترکی در همة آن تعریفها وجود دارد و اصول طریقة تصوّف در نزد همة صوفیّه یکی است و آن عبارت است از طیّ مقامات هفتگانه:(توبه ـ ورع ـ زهد ـ فقر ـ صبر ـ توکّل ـ رضا)و احوال دهگانه (مراقبه، قرب، محبّت و عشق، خوف، رجاء، شوق، انس، اطمینان، مشاهده و یقین) برای وصول به حق و توحید مطلق و فناء فی الله است».(محمّدیان، 1390: 2)
مهمترین منبع موجود در مورد این کلمه، مقدّمه عالمانه جلال الدین همایی بر کتاب مصباح الهدایهِ کاشانی می باشد که در آنجا 9 (نُه) مورد از تعبیرات و صورت ها و معانی این واژه را بیان کرده است. در مطالبِ ذیل منابع دیگری نیز به آن اضافه شده است، که در میانه های مطالب با آن اشاره خواهد شد. امّا وجه اشتقاق کلمه صوفی: 1) ابوالقاسم قشیری درباره نام صوفی میگوید: «استعمال این نام بر این طایفه، جا افتاده که بر یک شخص، صوفی میگویند و به جماعت آنان صوفیّه و به منسوبان، متصوّف و متصوّفه، و هیچ مبنای قیاسی و اشتقاقی پدر زبان عربی ندارد. ظاهراً این کلمه همانند یک لقب به کاربرده شده است.» امّا باید گفت که نظر قشیری درست به نظر نمیرسد، زیرا که لقب هم، بیمناسبت به کسی یا جماعتی داده نمیشود و صرفاً ادّعای لقب بودن کلمهای ما را از علّت و انگیزهی کاربرد و نحوهی اشتقاق آن بینیاز نمیگرداند. 2) انتساب به «صَفِّه» که گروهی از اصحاب رسول اکرم صلوات اله علیه و آله در صّفه مسجد پیغمبر سکونت داشتند، که در نهایت فقر زندگی میکردند. قشیری این نظر را نقل نموده است، امّا به این دلیل که نسبت به صفّه بروزن صوفی نیاید آن را رد کرده است و این رد، صحیح به نظر میرسد، اگر چه زمخشری در «اساس البلاغه» میکوشد تا با تکلّفی این اشتقاق را توجیه نماید بدینسان که یکی از دو قاء صفّه در نسبت، به خاطر تخفیف و او تبدیل شده است. 3) اشتقاق از کلمهی «صفا» به مناسب آنکه صوفیان در اثر ریاضت به صفا و روشنایی درون دست یافته و آینهی دلشان در اثر مکاشفات و مشاهدات روشن و صافی میگردد. قشیری این توجیه را ناموجّه میشمارد، که براساس قواعد عرف چنین اشتقاقی ممکن نیست، چه صفا ناقص واوی، و صوفی اجوف واویست، و اصلاً دو کلمه هم ریشه نیستند. (همایی، 1339: 67)
در اینکه صوفی منسوب به صفا است پنج توجیه است از این قرار:
الف) به (صُفوه) بضم صاد و سکون فاء بروزن (غُرفه) منسوب باشد به معنی برگزیده، از این جهت که صوفی برگزیدهی افراد بشر است. در این نسبت نیز، باید صفوی میشد، نه صوفی. ب) به (صَفو) با فتح صاد و سکون فاء بدون تاء منسوب باشد، که به معنی نخبه و برگزیده است. در این مورد هم همان اشکال صفوه پیش میآید. ج) منسوب به (صفی) به معنی اهل صفا (صفی علیشاه، 1371: 22) و این درست نیست برای اینکه نسبت به صفی و علی، صفوی و علوی میشود، نه صوفی. د) به صفابقصر جمع صفات به معنی سنگ سخت به این مناسبت که صوفی در ایمان متصلب است. ه) از (مصافاه) مشتق باشد، به این معنی که کلمه صوفی به صیغهی فعل مجهول ماضی از باب مفاعله بوده و از کثرت استعمال به صورت یاء نسبت درآمده است. ادعای اشتقاق صوفی از صفا، بعید نیست که ناشی از غرور و دعاوی صوفیّه بوده باشد، چنان که ابوالعلاءِ معرّی آنان را به خاطر این ادّعا، مورد طعن و مسخره قرار داده و میگوید: «صوفیّه مارَضوُ اللِصّوفِ نِسبتهم/حَتّی ادَّعوُانَّهم مِنْ طاعهٍ صوُفوا».(معرّی، الراجکوتی، 1345ق: 15)
4) نسبت صوفی، به «صف» به لحاظ اینکه از جهت حضور قلب و تقرّب به درگاه الهی، نسبت به دیگران در صف اوّل قرار دارند. امّا قشیری این نظر را هم به دلیل موافق نبودنش با قواعد زبان عربی مردود میشمارد که نسبت به صفّ، صفّی است، نه «صوفی» . 5) صوفی و تصوّف مأخوذ از کلمه یونانی «سوفیا، سوفوس» و تئوسوفیا است که به معنی حکمت، حکیم، و عرفان است. این نظر را ابوریحان بیرونی مطرح کرده (ماللهند، لیپزیک: 16) وعدّهای از محقّقان غرب و شرق نیز آن را تأیید کردهاند مانند فون هامر از مستشرقان، و استاد عبدالعزیز اسلامبولی، و استاد محمّد لطفی، از محقّقان اسلامی (زکی مبارک ،ج ۱:۶۴) امّا اکثر محقّقان این نظر را نپذیرفته و منطقی ندانستهاند. از جمله نیکلسون و ماسینیون که نظر تولد را، در غلط بودن این فرض، تأیید کردهاند. «نولد» که در مجلهی شرقشناسان آلمان«اضافه بر دلایل متین دیگری که اقامه کرده، نشان میدهد که سین یونانی «سیگما»، همه جا در عربی، «سین» ترجمه شده، نه «صاد» و نیز در لغت آرامی، کلمهای نیست که واسطهی انتقال «سوفیا» به «صوفی» محسوب شود.»(غنی، ج2، 1386: 800) و نیز پیدایش کلمهی صوفی بنابر تحقیق دقیق، پیش از نهضت ترجمه است، در صورتی که اگر از کلمهی یونانی گرفته میشد بایستی بعد از نهضت ترجمه پدید میآمد{نهضت ترجمه از زمان خلافت مأمون از نیمه دوّم قرن دوّم آغاز شد، در صورتی که عنوان صوفی در نیمه اوّل قرن دوّم وجود داشت}و از قراین ضعف این نظریه موارد زیر را هم میتوان متذکر شد: الف) «سوفیا» در استعمال یونانی، همچون ترجمهاش «حکمت»، بیشتر مربوط به طبیعیات و طبّ بود، نه الهیّات و معرفت باطنی. ب)ادبای عرب، نسبت به لغتهای بیگانهای که وارد زبان عربی میشد، حساس بودند و همیشه این کلمات اجنبی را مشخص میکردند. بنابراین اگر صوفی و تصوّف، از زبان یونانی وارد عربی میشد، حتماً مورد توجه و تذکر ادبا و علمای زبان عرب قرار میگرفت و در تألیفات متعددی مطرح میگردید. به هر حال اگر تشابه را دلیل اقتباس بدانیم، چه ترجیحی دارد که لغت را اصلاً عربی فرض نکنیم که بعداً وارد زبان یونانی شده باشد، مخصوصاً که بنا به روایاتی این لغت استعمال دیرینهای در زبان و محیط عربستان داشته است چنان که بعداً متذکّر خواهیم شد.6) بعضی گفتهاند که لغت صوفی از صوفانه میآید که گیاه نازک کوتاهی است و چون صوفیّه به گیاه صحرا قناعت میکردند، به این مناسبت «صوفی» نامیده شدند. امّا این دیدگاه نیز صحیح نیست. زیرا نسبت به «صوفانه»، «صوفانی» است، نه صوفی. 7) از صوفه القفا، یعنی موهایی که در قسمت مؤخر پشت سر میروید، به مناسبت آنکه صوفی هم همانند این موهاء، نرم و آرام است، این هم توجیهی است دور از ذوق و منطق و قواعد عربی چه منسوب به صوفان، صوفانی میشود نه صوفی. 8) اشتقاق صوفی از «صوفه» که لقب مردی بود و گویا نخستین کسی است که به کلّی خود را وقف خدمت به خدا کرده است و مجاور کعبه و بعدها متولّی قسمتی از مناسک آن شده است. اسم واقعی این شخص «غوث بنمرّ» بوده و زهادی که به خاطر خدا دست از دنیا میکشیدند، به خاطر شباهت به «صوفه» صوفی نامیده میشدند. غوث که لقب صوفه (ابنِ جوزی، ذکاوتی، 1367: 161) پیدا کرد، این لقب پس از وی، در فرزندان او هم ادامه یافت و حتّی به متولّیان قسمتی از امور کعبه و قائمان به مناسک آن هم صوفه یا صوفان اطلاق میشد و بعداً به زهاد و ناسکان دیگر هم اطلاق شد.(معصوم علیشاه، ج1، 1385: 106)پیر جمال اردستانی هم که یکی از بزرگان مؤلّفین صوفیّه است، این احتمال را که صوفی مأخوذ از «بنی صوفه» باشد نقل میکند. استاد همایی دربارهی این نظر میگوید: «این اشتقاق هم ظاهراً راه به جایی نمیبرد، زیرا بنی صوفه مردمی خدمتگزار و اغلب اهل زهد و عبادت بودهاند و جماعت صوفیّه را با آن مردم مناسبتی هست. ولیکن به طور قطع و یقین و به ضرس قاطع هم نمیتوان این معنی را پذیرفت و گفت که علت واقعی تسمیه، همین بوده است. 9) اشتقاق صوفی از «صوف» به معنی پشم که مورد قبول و تأیید اکثر صوفیّه و محققان است و نسبت به نظرات و احتمالات دیگر معقولتر میباشد و با شواهد و قراین متعدد تاریخی مطابقت دارد.
خرقه در سنّت، حدیث و کلام
یکی از اصول اصلی تصوف این است که مشایخ بزرگ صوفیه علم حقیقی را حصولی و اکتسابی نمی دانند و بلکه معتقد به علم لدنی هستند که منشاء الهی دارد و سینه به سینه از شیخی به شیخ دیگر به طریق ارث معنوی منتقل می شود. و لذا او فی نفسه و از پیش خود چیزی ندارد و صرفا حامل امانت الهی است و همین انتقال حقیقت معنوی است که موجب صدور اجازه از شیخ سابق به شیخ لاحق می گردد و داشتن اجازه مناط اصلی حقانیت شیخ و صدق دعوی وی شود. از این رو آنان در ذکر اجازه خویش از شیخ مأذون سابق و از او به سلسله اجازات تا پیامبر اکرم (ص) جدیت می ورزیدند. به خصوص از حدود قرن پنجم و ششم که مدعیان ارشاد در تصوف بیشمار شده بودند، این دقت در ثبت و ضبط اجازات نیز افزونی یافت.سلسله این اجازات که به نظر صوفیه از آدم (ع) تا خاتم (ص) استمرار یافته، پس از نبی اکرم به ائمه اطهار (ع) میرسد و از جانب آن حضرات به مشایخ کبار صوفیه؛ از این رو تقریباً همهی سلاسل صوفیه رشتهی اجازهی خود را معنعن از کلمهی عن عربی = از از] به باب مدینهی علم الهی، حضرت علی (ع)میرسانند و همین امر از دلایل اصلی حقیقت شیعی ولوی تصوف است و در عالم تصوف به طرق مختلف از جمله به رمز خرقه پوشیدن شیخی از مرشد خویش به آن اشاره شده(ابنخلدون، پروین گنابادی،ج۲:۹۸۲)که البته چنانکه خواهیم دید برخلاف آنچه بعداً میان عامهی صوفیه مشهور شد مراد خرقهی ظاهری نیست، بلکه سّر نهفته در آن است.(پازوکی، 1391،ب1:1).چنانچه جنابِ حافظ میفرماید:چو انگشت سلیمانی نباشد/ چه خاصیت دهد نقش نگینی(حافظ، 1392:484). ببنابر روایتی که از پیامبر اکرم نقل شده است، ایشان پس از فرود از معراج خرقه را از تن بیرون کرده و به علی(ع) داده اند، و این سیر تا امام مهدی(عج) ادامه یافته است، چنانکه می گوید: «پس فرمود به درستی که اختیار کرده است خدا فقر و مرقع را از برای من. و این دو تا عزیز چیزی میباشد نزد خدا. (کبودرآهنگی، نجفی، 1320) پس پوشیدم این خرقه را به اذن خدا. و چون که رجوع کردم از معراج پوشانیدم او را به علی (ع) به اذن خدا. و پوشانید او را جناب علی (ع) به پسر خود حسن (ع). پس پوشانید به حسین (ع). پس اولاد حسین بودند که میپوشانیدند بعضی از ایشان بعضی را تا اینکه رسید به جناب مهدی (ع). و الحال نزد اوست با ذوالفقار و دراعه نبی (ص) و شمشیر و عصابه او و دلدل او و خاتم حضرت سلیمان و عصای آدم و موسی و طشت و تابوت و جفر جامعه و مصحف حضرت فاطمه علیهاالسلام؛ آنچنان مصحفی که طول او هفتاد زرع است. در او هست آنچه جاری میشود تا روز قیامت به خط علی (ع) و املاء نبی (ص)». پس آن امام (ع) امروز قطب زمان و امام وقت و خلیفه عصر است. و زود باشد که ظاهر شود و پُر کند زمین را از عدل چنانکه پُر شده باشد از جور و ظلم. چنانچه تنطق کرده است به او اخبار و روایت کردهاند او را علمای ابرار.»«و بدان که مراد به این خرقه خرقه ظاهری نیست بعینها، بلکه مراد شرایط اوست بر وجهی که پوشیده است جناب مقدس نبوی (ص) از دست جبرئیل (ع). و این است خرقه معنویه، و عبارت است از اخذ کردن معنی از صاحب مقام به قدر استعداد و اتصاف به صفات او و تخلق به اخلاق او. و از این جهت است که میگویند مشایخ از صوفیه، تشبه و صحبت و پوشیدن(کبودرآهنگی، نوربخش،1351) او راجع است به صورت و معنی. و تعبیر کرده شده است از معنویه به فقر و از صوریه به خرقه.» همچینین در کتاب«علی بن ابی طالب امام العارفین» حدیثی را ضمن بحث مفصلی که وی درباره خرقه و حقیقت آن و اتصالش به حضرت علی(ع) عنوان کرده با ذکر راویانش از احمد بن حنبل از امام موسی کاظم (ع) از امام صادق (ع) تا حضرت علی (ع) از پیامبر نقل شده و مورد تحقیق قرار گرفته است. .(پازوکی، 1391،ب3:2)
این حدیث و شرح قبل و بعد از آن را عارف کامل و عالم جلیل مرحوم حاج شیخ محمدجعفر کبودرآهنگی مجذوبعلیشاه همدانی بهطور کامل در اواخر کتاب «مراحلالسالکین» در دو فصل به نامهای «در تحقیق انسان کامل» و «در ذکر خرقه متصوفه» ترجمه وگاه مطالبی را نیز اضافه کرده است ترجمه دیگر این حدیث را که مختصرتر است، مرحوم مجلسی اول در رساله «تشویقالسالکین» آورده و مرحوم حاج میرزا زینالعابدین شیروانی ملقب به مَست علیشاه نیز در کتاب «حدائق السیاحه» عیناً نقل کرده است. در اینجا همان ترجمه کامل مذکور در مراحل السالکین را عیناً نقل میکنیم: «بدان که محقق ربانی شیخ علی بن ابراهیم بن ابی الجمهور اللحساوی رحمتالله علیه روایت کرده است در کتاب خود که مسماست به مجلی از جناب پیغمبر محمد مصطفی(ص) اینکه او فرمود: چون که به سیر برگردانید خدا مرا به سوی آسمان و داخل شدم بهشت را دیدم در وسط او قصری را از یاقوت سرخ. پس گشود در آن را از برای من جبرییل (ع). پس داخل شدم قصر را و دیدم در آن خانهای از دُرّ سفید. پس داخل آن خانه شدم و دیدم در وسط آن صندوقی را. پس گفتم:ای جبرییل چه چیز است این صندوق و چه چیز است در او؟ پس گفت جبرییل:ای حبیب خدا در او سری هست که عطا نمیکند خدا او را مگر از برای کسی که دوست میدارد او را. پس گفتم: بگشا از برای من در او را. پس گفت: من بنده مأمورم، تا امر نشود مقدورم نیست، سؤال کن پروردگار خود را تا اذن به من شفقت فرماید. پس از جناب اقدس الهی سوال کردم. پس ناگاه ندایی آمد از جانب حق به جبرییل (ع) که بگشا از برای حبیب من در او را. پس گشود او را. پس دیدم در او فقر و مرقعی را. پس مناجات نمودم و عرض کردم کهای سیّد و مولای من، چه چیز است این فقر و مرقع؟ پس ندا کرده شدم کهای محمد (ص) اختیار کردم این دو تا را از برای تو و امت تو از وقتی که خلق کردهام این دو تا را. و عطا نمیکنم این دو تا را مگر از برای کسی که دوست بدارم او را. و خلق نکردم شیئی را که عزیزتر باشد از این دو امر.»(کبودرآهنگی، نوربخش، 1351)(پازوکی، 1391: 3)
در صفحات اوّلیه رساله ای با نام «اجوبه عن اسئله علما خراسان»(أجوبة شهاب الدین السهروردی علی أسئلة علماء خراسان){که دو نسخه خطّی از این کتاب در مخزن کتابخانه ظاهریّه دمشق، مکتبه الاسدیه به شماره 4653 و کتابخانه شماره 2 مجلس شورای اسلامیِ ایران به شماره 954 موجود می باشد،که دکتر احمد طاهری عراقی آنرا از عربی تصحیح کرده اند و با مقدّمه ای جامع در مجلّه«مقالات و بررسی ها»دفتر شماره 50-49 سال1369به چاپ رسانده اند.البتّه تصحیح دوّم این رساله به همّت دکتر نصرالله پورجوادی در «یادگارِ طاهر» مرکز نشر دانشگاهی منتشر شده است.} یکی از علماء طیّ سوال ششم از شیخ شهاب الدین عمر سهروردی پرسیده می شود:«آیا خرقه پوشی اثری در سنّت دارد؟ و آیا شخصِ رسول اکرم(ص) خرقه می پوشید؟ می شود به تبرّک از شیخی خرقخ{که قبلاً در قسمت لغت و اشتقاق مفصّلاً توضیح دادیم}خواست؟»و شهاب الدّین در پاسخ می فرماید:«خرقه، در سنّت اصل و اثری ندارد. پیامبر اکرم(ص) جامه خز یا پشمی یا نشانداری را که به او هدیه شده بود، به امّ خالد بخشید. خرقه از لوازم طریقت نیست، نیکوداشت پیران و راهنمایان از محسّنات سنّت است تا مریدی که خرقه از شیخی می گیرد، از او علم و حال کسب کند و در حکمِ وی باشد، بدین جهت پیامبر گرامی فرمود: «هر که خود را به قومی همانند کند، از آن قوم شمرده می شود». اگر مریدی به خرقه پوشی ببالد و خود را بنماید، مریدِ حقیقی نیست. تقاضای خرقه از شُیوخ رواست، زنی نزد حضرت رسول آمد و بُرده یی آورد که خود آن بُرده را به دهد، حضرت آنرا بدان مرد بخشید، بنابرین این استدعایِ خرقه جایز است.»(انصاری، عرفان: 162)
البتّه بعضی قدمتِ خرقه به یوسفِ نبی(ع){و بعضی به شیخ الانبیاء نوح(ع)، عزیر پیامبر و ...} نیز نسبت می دهند که: «یوسف پیامبر بود و قبای دیباج می پوشید و بر مسند آل فرعون تکیه می زد و حکم می راند؛ وای بر شما همانا، از امام عدالت و دادگری متوقع است که چون سخن بگوید، راست بگوید وچون حکم کند، به عدالت باشد و چون وعده دهد، به وعده ی خود وفا کند. سپس آن حضرت این آیه را قرائت فرمود: " بگو چه کسی زینت های خدا را که برای بندگان خود آفریده، حرام کرده است و از صرف روزی حلال و پاکیزه منع نموده است." .(وسائل الشّیعه: بابِ ملابس)البته به این مضمون روایات زیادی وارد شده که صوفیان{که بعضی با تندخویی ریاکاران شمرده اند} به روش زندگی ائمه اطهار (سلام الله علیهم) نیز اعتراض کرده اند و پاسخهای متعددی شنیده اند.
در ادامه بحث احادیثی دیگر را از اهل بیت و خویشان نبوّت بیان می کنیم، که خود دلیلی بر تاریخی بودن و اهمیّت معنوی خرقه می باشد.امّا اینکه خرقه پوشیدن از مستحسنات عرفا و صوفیّه باشد و آن را چنان که خودشان گویند، از اهمّ ورود به شریعت و پیمودن طریقت و رسیدن به حقیقت باشد، باید نگاهی ریزبینانه تر داشت. امّا نخستین حدیث منقول از ناحیه نبوّت، حدیثی است که پیامبر(ص) نقل کرده و نیز با بیان «لاتَضَیِّعِی الثَّوْبَ حتّی تُرَقِّعیه» نسبت به عایشه فرموده اند: «علیکُم بلباسِ الصِّوفِ تَجِدونَ حَلاوَةَ الإیمانِ فی قُلوبِکم»{= بر شما بادا به جامۀ پشمین تا حلاوت ایمان بیابید}.(هجویری:1389) در جایی نیز اقوالی از خلفاء راشدین به ویژه عمر(رض) و علی(ع) ذکر شده است، که خود دلیلی بر نشانه های دوری آنها از امیال دنیوی است، ودر آن زمان ریاکاری بدین معنا که امروز رایج است، توجیه نمی شده است، چنانکه علی(ع) در طیّ حدیثی ریاکار را دارای چند نشانه دانسته اند: «براى ریاکار سه نشانه است: 1-در تنهایی، کسل و بى حال است، 2-در بین مردم، سرحال و بانشاط است؛ 3- هنگامى که او را تمجید و تعریف کنند، خوب و زیاد کار مى کند و اگر انتقاد شود، سستى و کم کارى مى کند.(تنبیه الخواطر: 195). چنانکه در اقوال صوفیه و منابع عرفان چنین توصیفاتی از صوفیّه مذکور نمی باشد و همیشه آنها را در حال و صفا ملاقات می کرده اند، و این گونه است که ابوالحسن خرقانی گفته است: «سفر پنج است : اول به پای، دوم به دل، سوم به همت، چهارم به دیدار، پنجم در فنای نفس . پس عرفا و صوفیه گوشه گیر نبوده اند، و این طور هم نبوده که در کارهایِ دنیوی خود{ و زندگیِ شخصی} و ... سُست و کاهل باشند ، و اگر هم در گوشه ای و به قصد تقرّب به بارگاهِ الهی دست به دعا برمی داشته اند، قصدشان ریا نبوده، و از این راه مردم را گمراه و سردرگُم نمی کرده اند، بلکه با استفاده از این حَربه افراد مستعد را به سوی خود کشانیده و ایشان را به راهِ راست، هادی می شده اند. امّا حدیثی که هُجویری از این خلفاء بیان کرده است، یکی حدیث «مرقّع سی پیوندی» از عمربن خطّاب(رض) است، و دیگر نقلی از علی(ع) مبنی بر اینکه «پیراهنی داشت که آستین آن با انگشت او برابر بود، و اگر وقتی پیراهنی درازتر بودی سر آستین آن فرو دریدی».(همان: 1389) امّا بعضی از علمای ادبِ پارسی متقدّم، این حرکات و سکنات و آداب را برای اهل غیر متشرّعه صحیح ندانسته اند، و همچون عُبید زاکانی این گروه «سخت دلِ سُست کوش» تلقّی کرده اند. امّا کسی که بیشترین حملات را به خرقه پوشان داشته است، لسان الغیب حافظ شیرازی می باشد که در میان غزلیات گهربارِ خویش، گاهی به سوی صوفیان تیری انداخته و آنها را مجروح ساخته است، چنانکه گوید: به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم/که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی.{این بحث در قسمت شعر و ادب پارسی مورد بحث قرار خواهد گرفت.}
انواع خرقه و دلایل خرقه پوشی در فرهنگِ متصوّفه
در میان بزرگان تصوف خصوصاً متقدمینِ آنها از آداب بیعت بود که مشایخ صوفیه حتی گاه لباس مرقّع و خرقهای را به نشانهی این خرقهی باطنی بر تن طالبان به هنگام تشرف میپوشاندند و در کتب صوفیه کرارا دیده میشود که نقل شده فلان کس خرقه از دست شیخی پوشیده یعنی به دست او در سلوک الیالله وارد شد یا اینکه از جانب او مأذون به هدایت و ارشاد شد.خرقهی اصلی صوفیه همین «خرقهی ارادت» است، ولی نوع دیگری از خرقه به نام«خرقهی تبرک» نیز مرسوم بوده که مشایخ به علاقهمندان میدادند تا به برکت آن و با حفظ حدود شرع و آداب طریقت مستعد قبول خرقه ارادت شوند. در این میان کسانی هم بودند صوفینما که ظاهراً خود را به زیجِ صوفیه و خرقهی آنها آراسته می کردند، اما غافل از معنای آن و فاقد شرایط حقیقیاش بودند و همین کسان مورد سرزنش بزرگان صوفیه نیز قرار گرفتهاند. از آن جمله حافظ در اشعارش در تعابیری همچون خرقهی سالوس، خرقهی زهد، آتش زدن خرقه، خرقهی پشمینه، خرقهی آلوده به همین مطلب اشاره کرده است و همو گوید: نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد / ای بسا خرقه که شایسته آتش باشد(حافظ،1392: 159) از جهتی دیگر مرقع بودن و دوخته شدن این لباس از پارههای مختلف هم دلالت ضمنی داشت بر دوری از اسراف یا ترک امور دنیوی و ماسویالله چنانکه لباس ظاهری انبیا غالباً چنین بوده است. پیامبر اکرم (ص) بر لباس خویش رقعه میدوخت و اویس قرنی وصله و پارههای کهنه را از مزابل جمع میکرد و می شست و آنها را به هم میدوخت و بر تن میکرد.(امام علی، ابنِ ابی حدید:27) در مورد حضرت علی(ع)هم نقل است که جامهی مرقع از کرباس خشن میپوشید.(زرّین کوب،1372: 14) از نظر تفسیر عرفانی هم چه بسا سمبول جامعیت بین حالات جذب و سلوک پوشیدن لباسهای مختلف بود چرا که ژندهپوشی علامت جذبه و عدم توجه به دنیاست همانطور که آدم هم در بهشت وصال لباس نمیخواست و وقتی از بهشت بیرون شد محتاج پوشش و لباس گردید و در مقام سلوک افتاد.
به نظر صوفیه این خرقهی لباس معنوی انبیا و اولیا از آدم تا خاتم بوده و «لباس تقوا » در آیهی شریفهی قرآن: «یَا بَنِی آدَمَ قَدْ أَنزَلْنَا عَلَیْکُمْ لِبَاسًا یُوَارِی سَوْآتِکُمْ وَرِیشًا وَلِبَاسُ التَّقْوَى ذَلِکَ خَیْرٌ ذَلِکَ مِنْ آیَاتِ اللَّـهِ لَعَلَّهُمْ یَذَّکَّرُونَ»(قرآن، اعراف:26)دلالت بر آن دارد و کسائی را هم که نبی اکرم (ص) بر اهل بیت خود افکند و آنها را پوشانید نیز رمزی بر همین معنای باطنی خرقه و انتقال ولایت به اهل بیت است. چنانکه که سُهروردی(شیخِ مقتول) آورده است: « از ام خالد نقل شده که پیامبر گلیم سیاه کوچکی بر تن وی کردند و یکی دیگر از مراجع صوفیه در خرقه پوشاندن هم همین حدیث است».(عوارف المعارف:2) البتّه حدیث اُوَیسِ قرنی هم در دست است که چنین نقل شده است: اُوَیسِ قَرَنی(رحمه الله) غیاباً عاشقِ پیامبر اعظم(ص) بود، تا جایی که اکنون هر نوع عشقِ غیابی را «عشقِ اَوَیسی» می گویند{این حکایت و نیز حدیث امّ خالد در کشف المحجوب بصورت ذکر شده است، که «و حسن بصری رحمه اللّه گوید که: «سلمان را بدیدم گلیمی با رقعههای بسیار پوشیده.»و از عمربن خطاب و علی بن ابی طالب رضوان اللّه علیهما و از هَرِم بن حیان رضی اللّه عنه روایت آرند که ایشان مر اویس قرنی را بدیدند با جامههای پشمین با رقعهها بر آن گذاشته.و...».(کشف المحجوب:باب لبس المرقّعات)}. «خرقهِ شریف» لباسی است که پیامبر اکرم(ص) به اویس مرحمت فرمودند، گویند این جامه تا زمان امیرتیمور در عراق بود، وی پس از حمله خود آن را به سمرقند برده، و در «دِه بید» برای نگهداریِ آن جایی را تعیین و ساداتی متولّی آن نمود(دائره المعارفِ آریانا، 4324) بعداً خرقه به بخارا آورده شد و در نهایت به جوزجان می رسد. در مصاف احمدشاه ابدالی با شاه مُرادبیگ{امیرِ بُخارا} وی آن را تقدیمِ احمدشاه کرد. کثرت زوّارِ خرقه تا حدّی بوده است که جابجایی آن به قندهار ماه ها به طول می انجامد. عاقبت در قندهار به امرِ احمدشاه بر رویِ آن گُنبدی ساخته شد، که به «خرقهِ شریف» موسوم و معروف می شود.»(جهان بخت، 1386: 5)
به طورِ کلّی خرقه بر دو نوع است : خرقه ارادت و خرقه تبرک.
1- خرقه ارادت آنست که چون شیخ به نفوذ نور بصیرت و حسن فراست در باطن احوال مرید نگرد و در آثار حسن سابقت تفرس کند و صدق ارادت او در طلب حق مشاهدت نماید وی را خرقه پوشاند تا مبشر او گردد و حسن عنایت الهی در حق او و دیدة دلش به استنشاق نسیم هدایت ربانی که خرقه محتمل آن بود روشن گردد ، همچنانکه دیدة یعقوب از نسیم قمیص یوسف بینا گشت .
2- و اما خرقه تبرک آن است که کسی بر سبیل حسن ظن و نیت تبرک به خرقه مشایخ آنرا طلب دارد . و در صورت امکان آن را از شیوخ متعدد دریافت می دارند ، اگر مریدی به دریافت خرقهی ارادت مفتخر نگردد و درد عشق و تصوف در وی هویدا نگردد ، امّا در حق مشایخ و مرشدان این راه ، حسن ظن دارد ، به او« خرقهی تبرّک» یا « خرقهی تیمّن» میپوشانند تا بدان امید که در اثر مجالست و صحبت اهل دل و اهل حق ، زنگار از آیینهی دل او زدوده شود و جلوهگاه پرتو انوار الهی گردد . از انواع دیگر خرقه می توان به خرقه سماع، خرقه ولایت، خرقه توبه و ... اشاره کرد.
(1) خرقه ولایت، برای جانشینی شیخ و ادامه دادن وظایف اوست . از انواع دیگر خرقه خرقة توبه و خرقة تصوف است . وقتی شیخ به تجربه و صفای باطن دریافت که مرید مقامات و احوال تصوّف را با عنایت حق و هدایت پیر طریقت به طور شایسته طی نموده است و از این پس میتواند راهبر دیگران باشد و به عبارتی دیگر عهدهدار جانشینی شیخ گردد ، او را« خرقهی ولایت» میبخشند. این خرقه در واقع اجازهنامهای است که نیابت و خلافت و رهبری به او واگذار میگردد. تردیدی نیست که برای دریافت خرقهی ولایت باید سالها مجاهدت کرد و به پالایش نفس و آرایش روان پرداخت.
(2) خرقهی سماع، هنگام وجد و سماع ، شوری بر صوفی مستولی میشود و اختیار را از کف او میرباید. فضای روحانی حاکم بر مجلس چنان میشود که صوفی به رقص درمیآید؛ فریاد میزند ؛ از خودبیخود میشود و جامهی خویش را از سر میکشد و یا آن را میدرد و در میان مجلس میافکند که به این نوع کندن یا دریدن« خرقهی سماع» میگویند.خرقهی سماع خود بر دو نوع است: اگر خرقهای که هنگام سماع به میان افکنده میشود سالم باشد ،آن را«خرقهی صحیحه» میگویند و اگر هنگام سماع دریده شود و به میان افکنده شود ،آن را« خرقهی ممزّقه» میگویند.
خرقه دریدن یا ممزّقه کردن
جامه دری در اعراب جاهلی ، سابقه دارد . آنان عقیده داشتند که اگر زن و مردی که یکدیگر را دوست می دارند برقع و جامه خود را بدرند ، دوستیشان دوام می یابد و گرنه زایل می شود . جامه قبا کردن یا قبا کردن جامه ، یعنی چاک زدن آن و آن را به صورت قبا که از قسمت جلو سراسر باز است در آوردن . در ادب فارسی جامه قبا کردن یا پیراهن دریدن یا جامه چاک کردن یا از شدت اندوه و دلتنگی است یا از شدت شور و شادی و وجد که رسم صوفیان در اوج سماع بوده است . به جامه دریدن در اغلب متون عرفانی و فارسی «تمزق الثیاب» می گویند(کشاف اصطلاحات الفنون:424) . در بین صوفیان ، دریدن خرقه در حال سکر و غلبه سلطان وقت جایز است : اگر مرید در حال شود و در جذبه خرقه از سر در آورد معذور است صاحب مصباح الهدایه دریدن جامه را اگر به اختیار و بدون غلبه حال باشد جایز نمی داند . و اگر اخلاقی از وی سر زند و شایستگی لبس خرقه را از دست بدهد ، خرقه از تن او بر می کشند ، معمولاً ، خرقه آستین کوتاه دارد و الاکمام المقصره نشان صوفیان است.
ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم
و آنچه آستین کوتاه و دست دراز بریم
پاره کردن جامه یا خرقه در میان صوفیان رایج بوده است و در مجلسهای بزرگ که مشایخ بزرگ حاضر بودند دست به این کار می زدند و گروهی از علما منکر خرقه دریدن بودند و می گفتند که : جایز نیست لباس سالم را پاره کرد و آن را ازبین برد . و این کار باطلی است که لباس سالم را ببرند و بدوزند کار آسانی نیست و فرقی میان لباسی که صد پاره کنند و بدوزند با جامه ای که پنج پاره کنند نیست و هر پاره ای که بر خرقه دوخته می شود به نیت بر آورده شدن حاجتی است و آن نیز بر آورده می شود.هر چند جامه خرقه کردن یا پاره کردن جامه در طریقت هیچ مستندی ندارد و البته در سماع در حال هوشیاری جایز نیست . مستمع دچار غلبه ای می شود که نتوان با او گفتگو کرد و از خود و دیگران بیخبر می شود . کسی که مغلوب شود و خرقه اش را پاره کند دیگران نیز با او موافقت می کنند. سخت ترین و شاید جالب ترین قسمت کار اینجاست که ، خرقه ای که در حال سماع از تن صوفی جدا می شود و آن بر دو نوع است : یکی مجروح و دیگری سالم .خرقه مجروح دو شرط دارد یا میدوزند و به او باز می گردانند و و یا به درویشی دیگر ویا به رسم تبرک پاره پاره کرده بین خود تقسیم می کنند .و اما اگر سالم باشد در نیت درویش مستمعی که لباس را از تن بدر کرده تامل کرد که چه بوده است ، اگر قصد او قوال باشد یعنی برای قوال است که خرقه را از تن در آورده پس برای اوست . و اگر قصد و نیت او جماعت و دیگران باشند برای آنها می باشد . و اگر بدون قصد و نیتی از تن در آورده باشد در اختیار پیر است و باید دید که چه فرمان می دهد، پس اگر درویش از در کردن خرقه مرادی داشته باشد از هر نوع که باشد برای اهدای آن توافق دیگران لازم نیست .چرا که از هر نوع که باشد یا از روی قصد و یا اضطرار ، دیگران در مورد آن هیچ نظری نمی توانند بدهند . اما اگر قصد درویش دیگران یا جماعت باشند یا بدون قصد جدا شده باشد توافق و نظر دادن یاران با یکدیگر لازم است و بدون توافق آنها دست زدن به هر کاری درست نیست و زمانیکه گروه بر چیزی اتفاق نظر کردند شایسته نیست که پیر آن را به قوال بدهد .ام اگر محبان درویشان چیزی هدیه دهند جامه به درویش پس داده می شود و یا لباس را پاره پاره کرده و بین خود تقسیم می کنند.و اما اگر جامه در زمان غلبه حال افتاده باشد مشایخ در این مورد نظرات مختلف دارند ، اکثر مشایخ گویند از آن قوال است چرا که قوال باعث به وجد آمدن وی شده است ، و از روی گفته پیغمبر علیه السلام من قتل قتیلا فله سلبه ، جامة مقتول قاتل را بود و اگر به قوال ندهند از رسوم و شرط طریقت پیروی نکرده اند.عطار می گوید:ز خرقه هستیم برون آر/تا خرقه در افکنم به قوال. وگروهی می گویند : پیر باید دستور دهد چرا که اختیار دست اوست . چنانکه به اعتقاد بعضی از فقها به غیر از فرمان امام لباس مقتول را به قاتل نمی دهند ، و اینجاست که لباس را به جز فرمان پیر به قوال نمی دهند و اگر پیر به خواسته خود لباس را به قوال ندهد نمیتوان بر او ایراد گرفت. حافظ و بعضی از دیگر شاعران نیز عنایتی به جامه دریدن داشته اند: ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم/خرقه از سر بدر آورد و بشکرانه بسوخت.خرقه چون چاک نداشته از سر بیرون می آوردند .عطار در یکی از رباعیاتش گوید: ما خرقه رسم از سر انداخته ایم/سر را به دل خرقه ، در انداخته ایم.
در این ابیات اصل کار در آوردن خرقه بوده و فرقی نمی کند که چگونه و به چه طریق از تن یا از سر در آمده باشد .و فرع این وجه همان جامه چاک کردن و خرقه دریدن در سماع است. جامه دریدن و دامن چاک کردن چند معنی و چند وجه دارد یکی دریده شدن جامه از شدت شوق و از شادر و در پوست نگنجیدن است .چنانکه حافظ می گوید :
مگر نسیم خطت صبح در چمن
بگذشت
که گل به
بوی تو بر تن چو صبح جامه درید
چو گل هر دم به بویت جامه
در تن
کنم چاک
از گریبان تا به دامن
به خاک حافظ اگر یار بگذرد
چون باد
ز شوق در
دل آن تنگنا کفن بدرم
نوع دیگر جامه دریدن ، از اندوه و دلتنگی است :
نه گل از دست غمت رست نه بلبل در باغ
همه نعره زنان جامه دران می داری
چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم
روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم
نوع سوم جامه یا پیراهن در نیکنامی دریدن است که معنای آن تا حدودی پوشیده و پنهان است . سلمان می گوید :
سلمان شنید نامت زد دست در گریبان
بل تا به نیکنامی پیراهنی دراند
به یاد نام تو خواهیم خرقه کردن چاک
به نیکنامی پیراهن درانیدن
و حافظ گوید :
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
و آنجا به نیکنامی پیراهنی دریدن
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه ای در نیکنامی نیز می باید درید
(3) خرقه ی توبه، پوشیدن این نوع خرقه نشانهی ترک دنیا و تعلّقات آن است؛ یعنی باید از دنیا و هرچه در آن است ، عریان گشت و جامهای که از ذلّ نفس برخیزد به تن کرد از آنجایی که این خرقه، توبه از گذشته و تعهد به اجرای اوامر پیر طریقت در راه دستیابی به مقصود است ،آن را «خرقهی توبه» میگویند. این خرقه در حقیقت حدفاصل بین دنیا و خرقهی ارادت است . صوفیان برای به تن کردن خرقه توبه پنج رکن قابل هستند :1- ادای فریضه: انجام واجبات در وقت خود؛ 2- قضای مافات: انجام هرچه که از وی فوت شده است؛ 3- طلب حلال: تصفیهی غذا،آب و لباس از حرمت و شبهت؛ 4-رد مظالم: حقوقی که از دیگران بر گردن دارد،برگرداند؛ 5- مخالفت با نفس: ترک خواهشهای نفسانی و لذّات طبیعی.(دامغانی:129)
و امّا اینکه دلیل عرفا و صوفیه بر خرقه پوشیدن چه بوده است، روشن کنندۀ سنتی شود که زمانی تن پوش مستمندان و تهی دستان به شمار می رفته و با گذشت سه قرن در اسلام، لباسِ رسمی صوفیان گردیده است.در تصوف هم نخست لباسی بوده مناسب با مقصودِ صوفیان که سعی داشتند خویش را به وسیلهای در معرض جلبِ توجه و دیدِ دیگران قرار دهند و با دوش انداز یا تن پوشی «که اغلب از پارهها و کهنه وصلهها تهیه میدیدند» خود را از مسلمانان جدا کرده، به نمایش گذارند.این شیوه بهترین روش تبلیغی برای تصوفِ تازه وارد به اسلام به شمار میرفت. پس از روزگاری که از ابداع خرقه پوشی گذشت سلیقهها، منظورِ از خرقه پوشیدن را مشخص نمود و هر خرقه پوشی، نه فقط چون از اهل تصوف باشد، خرقه پوش بوده است، بلکه به لحاظی آن را مورد استفاده قرار می داد:
1- عدهای دلخوش داشته بودند که لباس پیامبران را تن پوش خویش ساختهاند. زیرا از ترفندهای نخستین سران تصوف این بود که خویش را با اینگونه روشها شبیه به قدیسان عالم سازند و مدعی بودند خشن بودن جنس و هم رنگ نبودن پارههایی که لباس شده است، مانند البسه انبیاء می باشد.
2- معتقد بودند خرقه پوشی چون نفس را خوار و ذلیل میکند، «مانع از ارتکاب به معاصی می گردد.» به این معنا، او که خرقه میپوشید، به لحاظ ملبس شدن به لباس زهاد سعی داشت به بی آبرویی ابتلاء به گناه گرفتار نشود و این عادت ملکۀ او میگشت که البته ماجرای "برصیصای عابد" این تصور را بی رمق مینماید. زیرا تسلط بر نفس به مراعات آداب شرع می باشد، نه فقط به لباس خشن پوشیدن.
3- چون رواج داده بودند جهت رهایی از شرِّ خواستههای نفس و لذت جوییهای او، میباید خرقۀ خشن پوشید؛ همان طور که اشاره هم کردهاند: «خرقه را صوفی به اختیار برای تزکیه نفس می پوشد»(صالح حَمدان: 97) به این لحاظ نیز خویش را در زمرۀ خرقه پوشان در می آوردند.
4- چون خرقه پوشی نشان سر سپردگی به شمار می رفت(هُجویری، 1389: 56)و عدهای به این تظاهر فخر و مباهات مینمودند، از لباس خرقه استفاده می کردند تا سر و گردنی از مردم محیط زندگی خویش بلندتر باشند.عدهای نیز برای این که خویش را به رنگ کسانی در آورند که قدیس شناخته می شوند، خرقه پوشی را اختیار کرده بودند(11) و به آن اصرار داشتند.
6- به منظورِ بیرون آمدن از نوعی زندگی و حالی که در آن بودهاند و شباهت ظاهری و باطنی به زندگی و حال دیگر پیدا کردن، خرقه میپوشیدند.(باخرزی، 1356: 27)
7- به لحاظ فقر مادی و تهی دستی از پارههای بازماندۀ البسۀ مردم که به زباله میسپردند، لباس تهیه میکردند و مورد استفاده میدادند. آن گروه نیز نا خواسته در زمرۀ خرقه پوشان قرار میگرفتند.(نورعلیِ شیرازی: 88)
8- عدهای نیز به منظورِ مراعات آدابِ ورود به فرقههای صوفیه خرقه میپوشیدند.(لینگر: 20)
به هر حال او که از خرقه استفاده میکرد و خود را به آن وسیله از جامعۀ اسلامی جدا میساخت، مصمم بود به هر کس او را با چنین وضع و شکل و شمایلی میبیند، بفهماند اغیار را از درون بیرون کردهام و غیر خدا را به یک سو نهادهام و اگر خرقه پوشی با چنین نتیجهای که انسان را کاملا انسان مینمایاند نباشد، لباسی است که صاحبش زحمت تحملش را کشیده، سودی معنوی نصیب برده است.
خدا ز آن خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستینی
نقدصوفینههمینصافیبیغش باشد
ایبساخرقهکهمستوجبآتشباشد(حافظ)
جنس، ظاهر و دوختِ خرقه
آنچنان که در منقولاتِ عرفا آمده است، آستین و دامن خرقه کوتاه بود تا طهارت حفظ شود و به متابعت از سنت ، دامن کشان رفتن ، موجب کبر نشود ، چون حضرت رسول (ص) جامه آستین کوتاه به تن می کردند . حافظ در مواردی ترکیب کوته آستینان را در معنی (صوفیان ربانی) به کاربرده است، همچون: صوفی پیاله پیما ، حافظ قرابه پرهیز/ای کوته آستینان تا کی دراز دستی. هجویرى (ص 76) براى اجزاى ظاهرى خرقه نیز معانى رمزى بیان کرده است: قَبّْ یا قبّه (قسمت فوقانى یقه خرقه) رمزى است از صبر، دو آستین رمزى است از خوف و رجا، دو تیریز (سِجاف یا حاشیه پهنى که در دو طرف قبا یا پیراهن مىدوزند) رمزى است از قبض و بسط، کمر رمزى از خلاف نفس، گریبان رمزى از صحت یقین، و فراویز (نوعى سردوزى بر لبه آستین و یقه از پارچه و رنگ متفاوت) رمزى از اخلاص است (براى آگاهى از اقوال دیگر در این باره رجوع کنید به همانجا). همچنین طبق رسم صوفیه در تقطیع رمزى حروف، براى حروف خرقه نیز معانىاى بیان شده است: «خ» به خوف و خشیت، خیرخواهى و خرابى ظاهر، «ر» به رضا، راحت خلق طلبیدن، رفق و رأفت، «ق» به قهر نفس، قرب و قبول، و «ه» به هدایت، هوان و هَرَب (خوار کردن دنیا و گریختن از خود) دلالت مىکند (کاشفى: 164ـ166).جنس خرقه از پشم یا پنبه یا پلاس و پوست بوده است که از این میان پشم را اولى مىدانستهاند (کاشفى: 171).
وجوه مشترک بین جامه صوفیان و خرقه تصوف
جامهی صوفیان و خرقهی تصوّف در سه چیز مشترک است: 1.خشونت جنس: جنس اصلی خرقهی صوفیان چهار نوع است: «پشم»،«پنبه» ،«پلاس»،«پوست» .از این چهار نوع جنس پشم و پلاس را ارجحیّت میدهند .علت انتخاب ، خشن بودن این دو جنس است که بدن در میان آن لحظهای آرامش و آسایش ندارد . 2.کهنگی: کهنگی خرقه از ویژگیهای مهم آن است.خرقهپوشان این را موجب صفای دل و راحتی جان میدانند و کهنهپوشی را بر نوپوشی ترجیح میدهند.3.کوتاهی: صوفیان دامن و آستین جامه را کوتاه قرار میدهند ، یکی به جهت طهارت و پرهیز از آلودگی و دیگر، به دلیل آنکه بلندی جامه و بر زمین کشیدن آن را نوعی تکبّر محسوب میکنند.{اصطلاح« دامنکشان» و« دامن کشیدن» هم در زبان فارسی به معنای خرامیدن و با عشوه و ناز راه رفتن است.}(سجّادی، رشد آموزشی: 13)
رنکِ خرقه
رنگ خرقه مشایخ سفید و رنگ خرقه صوفیان غالباً کبود بوده است .{البتّه سجّادی در «جامه زهد» رنگ هایی چون قهوه ای و ارزقی و خط خطی، بنفش و ... را نیز بیان کرده است، که بنابر نظر عرفا و متصوّفه، و بدین معنی که گروه اندکی این نوع لباس پوشیدن را ترجیح می داده اند، از تعمیم دادن به بقیه بزرگان عرفان خودداری باید کرد.}
پیر گل رنگ من اندر حق ازرق پوشان رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود
اهل تصوف خرقه را با رنگهای مختلف پوشند و هر رنگی به حالتی اشارت دارد مثلاً رنگ سفید که رنگ روز است نشان اینست که پوشندة آن ، دلی روشن و عاری از غبار حقد و زنگار حسد و ... دارد رنگ سبز ، نشان سبزه و آب خرمی است و نشانی از عالی همتان و زنده دلان است ، چنانکه حضرت رسول (ص) جامه سبز بسیار می پوشید . رنگ سیاه که رنگ شب است نشان حالت کتمان اسرار و راز داری است همانگونه که در سیاهی شب اشیاء پوشیده می شوند و از تیر نگاهها مستور ، صاحب این خرقه نیز اسرار طریقتی خود را باید مخفی دارد و کتمان اسرار کند . و رنگ کبود رنگ آسمان است ، نشان اینست که صاحب این خرقه هماره در حال تعالی و ترقی است و روی به آسمان دارد و میل به همسری با فرشتگان و کروبیان . به جز مشایخ که غالباً سفید بر تن می کرده اند ، خرقة سایر صوفیان به رنگ کبود بوده است ، حد مشترک سیاهی و سپیدی است و نشانة این است که سالک گرفتار ظلمت محض و تیره درونی نیست ، اما به کلی از کدورت صفات نفس نیز رهایی نیافته است . برخی نوشته اند که انتخاب رنگ کبود برای خرقه ، از آن جهت است که به شست و شو دیرتر محتاج می شود ، و برای صوفیه که غالباً در سفرند موجب آسانی کار است . اما رنگ سیاه و کبود ، از دیر باز مورد نظر پارسایان و گوشه گیران بوده ، و بدین رنگها جامه می پوشیده اند ، و حتی بدین سبب رهبانان نسطوری را که در اطراف و اکناف ایران برای تبلیغ پراکنده بوده و دیر و صومعه داشته اند سوگواران می خوانده اند. اما باید دانست که قبل از رهبانان مسیحی در دین موسی نیز این رنگ برای لباس روحانیان و کاهنان در تورات تعیین شده است . و همچنین انتخاب رنگ کبود برای جامه فقر ، دارای سابقة مذهبی است. یکی از منابع مُحکم در این رابطه کشف المحجوب است که در آن سخن از رنگِ خرقه است، چنانکه گوید: «بیشتر لباسهای صوفیان کبود است و یکی از دلایل آن این است که چون اهل تصوف دائم در حال سیر و سیاحت بوده اند و لباس سفید در سفر زود چرک می شود و نیاز به شستشو دارد ومردم به آن طمع ورزند ، در سفر دشوار است و دیگر اینکه میگفتند لباس کبود برای مصیبت دیدگان و صاحبان عزا می باشد . ما نیز صاحبان مصیبت هستیم». رنگ خرقه نیز بیشتر سفید، سیاه، ملمع (رنگارنگ، بهسبب تکههاى مختلف آن) یا ازرق (کبود) بوده که رنگ ازرق رواج بیشترى داشته بهنحوى که خرقه به این رنگ معروف بوده است، اما در قرون متأخر از رنگهاى دیگرى نیز نام بردهاند (رجوع کنید به نجمالدین کبرى، 29؛ شفیعىکدکنى، 76ـ77؛ براى اطلاع بیشتر رجوع کنید به سجادى: 161ـ175). هجویرى :ص 72)دو دلیل براى ترجیح رنگ کبود ذکر کرده، یکى اینکه رنگ کبود برخلاف رنگ سفید چرکتاب است و این مناسب حال صوفیان بوده که همواره در سفر بودهاند و شستن لباس سفید برایشان دشوار بوده است. دیگر آنکه صوفى دنیا را دار محنت و مصیبت مىداند و رنگ مناسب این حال لباس کبود است که نشانه ماتم و عزاست.
خرقه، پوشیدن و پوشاندن
براى خرقه پوشیدن تحقیقى (نه تقلیدى) شروطى نیز ذکر کردهاند. براى مرید شرط آن است که یک سال خدمت به خلق و یک سال خدمت به حق کرده و یک سال به مراعات و مراقبت دل پرداخته باشد (هجویرى: 74)توانایى صبر و استقامت در برابر رنج و سختى طریقت داشته باشد و از راه بازنگردد (نجمالدین کبرى، ص 28). شرط شیخى که خرقه مىپوشاند نیز آن است که عالم به اصول شریعت و عارف به آداب طریقت و واقف به اسرار حقیقت باشد تا بتواند مشکلات مرید را در این سه مرتبه رفع کند، خود از فراز و نشیب طریقت گذشته و ذوق احوال را چشیده باشد و بر حال مرید اشراف داشته باشد تا اگر او را مستعد یافت پرورش دهد و اگر دریافت که سالک روزى از طریق بازخواهد گشت، در همان ابتدا او را منع کند (هجویرى: 74ـ75/ نجمالدین کبرى: 27) پوشیدن خرقه به معناى بیعت با شیخ است و تسلیم حکم او شدن؛ و مرید حق اعتراض به شیخ را ندارد. افزون بر این، پوشیدن خرقه رمزى از ارتباط معنوى مرید و مراد. بر همین اساس، خرقه بهیک معنا نشاندهنده هویت طریقتى صوفى، هم به معناى عام (طریقت تصوف) هم به معناى خاص {سلسله طریقتى}، بوده و خرقه داشتن مانند داشتن پیر و مرشد بوده است، بهگونهاى که صوفیان وقتى درویشى را نمىشناختند از او مىپرسیدند: خرقه از دست چه کسى دارى؟ (محمدبن منوّر، ب1: 46/ شفیعى کدکنى:80). همچنین صوفیان اگر از اصول تصوف تخطى مىکردند ممکن بود خرقهشان را از ایشان بگیرند (خرقه برکشیدن؛ رجوع کنید به محمدبن منوّر، بخش 1: 82؛ شفیعىکدکنى).به گفته عبدالرزاق کاشى، خرقه لباسى است که سالک از دست شیخى که مرید او شده و به دست او توبه کرده است، مىپوشد تا همانگونه که باطن سالک لباس صفات شیخ را پوشیده، ظاهرش نیز لباسى از دست شیخ بپوشد و به دست او متبرک شود، و به این ترتیب اتصال قلبى مرید و مراد را همواره به یاد او بیاورد. وى (همان) خرقه را که لباس ظاهر است با تعبیر قرآنى «لباس التقوى» (اعراف: 26)، که لباس باطن است، مقایسه کرده است. این ترتیب را برعکس کرده و گفته است آنگاه که ظاهرِ مرید لباس شیخ را بپوشد، باطنش نیز به لباس تقوا آراسته مىشود.
فواید و معایب خرقه
در مورد فواید و معایب خرقه مطالب بسیاری در منابع عرفانی و ادبی ما آمده است، که برای توضیح و نقل هر کدام از آنها فرصت بیشتر و مقالات جداگانه ای را می طلبد. امّا از این لحاظ که خرقه(صوف) چه معایبی دارد باید گفت، که معایب خرقه در جایی به صورت کامل و وافر ذکر نشده است و اگر هم آمده است بسیار اندک و ناچیز است، ولی مهمترین عیب خرقه را ظاهرسازی و ریاکاری دانسته اند، که عرفا و بعضی متصوّفه برای جذب افراد طبقات مرفّه و شاید به بهانه هدایتِ آنها به «صراط المستقیم» انجام می داده اند. امّا مبحثی که بیشتر در مورد آن صحبت می شود، فواید خرقه است که در قسمت های قبل گوشه هایی از آن را آشکار کردیم، ولی حال مطالبی از چند کتاب مرجع اهلِ عرفان نقل می کنیم، که روشنگر مطالب خواهد بود. عزالدّینِ کاشانی می فماید: «از جمله فواید آنم تغییر عادت است و فِطام از مالوفات طبیعی، و حظوظ نفسانی می باشد، و چون تغییر عادت در لباس پدید آید تعدّی و سرایت آن به دیگر عادات متوقع بود. فایده دیگر اظهار تصرف شیخ است در باطن مرید به سبب تصرف در ظاهر او، چه تصرف ظاهر علامت تصرف باطن است ...فایده دیگر بشارت مرید است به قبول حق تعالی مر اورا, چه الباس خرقه علامت قبول شیخ است مرید را, و قبول شیخ نشانه قبول حق . پس مرید به واسطه خرقه پوشیدن از دست شیخ صاحب ولایت ,بداند که حق تعالی او را قبول کرده است... (همایی، 1339:150-148) در این مقام به جا و مناسب می نماید که فی الحال منظری مصفّا از محفل روحانی خرقه پوشاندن بایزیدِ بسطامی را از کتابِ «قلندرنامه»(سیرت جمال الدّینِ ساوُجی) بیان کنیم: (خطیبِ فارسی، زرین کوب، 1363: 40)
پس آنگه شیخ معنی خرقه خویش
فگند اندر بر عثمان درویش
خــلافت داد وی را در طریقت
کــــه باشد رهبر اهل شریعت
فقیرانی که پیش شیخ بودند
زبان تهنیت را برگشودند
سراسر آفـرین بر پیر گفتند
به رسم عارفان تکبیر گفتند
زجای خویشتن برجست عثمان
سـری بنهاد پیش آن فقیران
بـرفت بیرون ز پیش پیر بسطام
زمین بوسید بعد از لطف و اکرام
ز ذوقِ وقتِ خود در صحبت پیر
برآورد آن زمان آواز تکبیر
چـو از تکبیر گر بنمایـــدت ذوق
چـرا ما را نباشد همچنان شوق
بیا تا دست از این عالم بشوییم
قلندر وار تکبیری بگوییم
نقدِ خرقه
خرقهپوشى، که آغازش نزد صوفیان متقدم فقر و بىاعتنایى به ظاهر بود، رفتهرفته نوعى ظاهرسازى شد (شفیعىکدکنى، ص 74). انتقادهاى شدید ابنجوزى و تعریض و کنایههاى حافظ، عکسالعملى به این وضع بود. حافظ نیز گذشته از آنکه اشارات همدلانه بسیارى به آداب و رسوم مربوط به خرقهپوشى دارد، مضمون خرقه را دستمایه نقد ریاکارى و زهدنمایى برخى از صوفیان زمان خودش قرار داده است؛ عباراتى چون «خرقه سالوس»، «خرقه آلوده»، ناظر به این معناى منفى خرقه نزد اوست{رجوع کنید به غزل 21، بیت 7، غزل 355بیت 5}در حدیث پیامبر اکرم(ص) نیز، ایشان آمدن گروهی را پیش بینی کرده اند که با ظاهرسازی به آتشِ برپاشده علیهِ اسلام دامن می زنند : پیامبر اکرم (ص) از پدید آمدن این گروه خبر داده و فرموده اند : «لاتقوم الساعة علی امتی حتی یقوم قوم من امتی اسمهم الصوفیه لیسوا منی و انهم یحلقون للذکر و یرفعون أصواتهم یظنون انهم علی طریقتی بل هم اضل من الکفار و هم اهل النار لهم شهیق الحمار».{=روز قیامت بر امتم بر پا نشود تا آنکه قومی از امّت من به نام صوفیه برخیزند. آنها از من نیستند و بهره ای از دین ندارند و آنها برای ذکر دور هم حلقه می زنند و صداهای خود را بلند می کنند به گمان اینکه بر طریقت و راه من هستند؛ در حالی که آنان از کافران نیز گمراه تر و اهل آتش اند و صدایی دارند مانند عرعر الاغ.»}( محدث قمی، ج2: 58).در دوران حاضر با رجوع به کتب مرجع از افراد سرشناس عرفانی می توان به ماهیّت این گروه و طرز لباس پوشیدن و آداب{ساختگی یا موروثی}و ... آنها پی برد . چنانکه یحیی باخرزی از مشایخ مشهور قرن هشتم، در باب خرقه و خرقهپوشی صوفیان آدابی را بیان میکند که مدعیان قطبیت صوفیه در عصر حاضر را با چالشی جدی رو برو میسازد. وی مینویسد: «شیخ ما نجم الدین الکبری در آداب خرقه فرموده است که؛ هر که را ارادت این راه پدید آید و خواهد خرقه پوشد باید که از دست پیری پوشد که علم شریعت و طریقت و حقیقت نیکو داند و به اصول شریعت عالم باشد و به آداب طریقت عارف و بر اسرار حقیقت واقف، تا چون مرید را در شریعت اشکالی افتد او به علم خود بیان کند و چون در طریقت واقفهای روی نماید به معرفت تقریر کند و چون در حقیقت او را سرّی پیدا شود به بصیرت خود تحقیق آنرا باز نماید... و معنی خرقه پوشیدن آنست که خود را به رنگ مشایخ ماتقدّم با مینماید و آن دعوی است، اگر معنی با این نباشد، جمله مشایخ روز قیامت خصم او باشند و اگر معنی به جای آرد جمله شفیع او شوند و اگر معنی به جای نیارد و به دعوی قناعت کند خرقه دادِ خود از وی بستاند و دعویدارِ بی معنی، روز قیامت سیاه روی باشد.»(باخرزی، افشار، 1345: 25)
در مقاله «صوف و صوفپوشی» نویسنده کوشیده است با طرح این مسئله که بعضی صوفی نمایان کوشیده اند که برای بدست آوردن «نام و نان» دست به کارهایی بزنند، فقط توانسته اند به اندکی از اصول آنان ضرب وارد کنند. او گوید: «بیشترین و موثّرترین ضربه ها را دوستانِ نادان و یا دشمنان دانا بر پیکر یک اجتماع فرود می آورند. صوفیه نیز از این قاعده کلّی مستثنی نبوده و نیستند، از این رو کسانی که به نقد طریقتِ آنان برخاسته اند، تنها اندکی به اصولِ اعتقادی و عملیِ آنان تاخته اند و بیشتر تظاهر به تصوّف، عدمِ هماهنگی گفتار و کردار و زهدِ ریایی را به بادِ انتقام گرفته اند. آری صوفی نمایان و نه صوفیان گاه خرقه را دامِ نام و نان می ساختند و عوام النّاس که اینان را بدین گونه می دیدند، مُهرِ رد بر پیشانی همگان می نهادند و اعتقاد به جمله بَد می کردند.»(سجّادی، رشد آموزشی: 16)
خرقه در ادبِ فارسی
{این اطّلاعات بصورت آماری درج خواهد شد و نمونه های مختلف آن در بین متن های مذکور آمده است.} کلمه «خرقه» و متعلّقاتِ آن 60 بار در دیوان حافظ(به سعی قزوینی و غنی) بکار رفته است، که شامل انتقادات حافظ به صوفی گری است{برای اطّلاع از تفصیلِ موضوع مراجعه شود به «فرهنگ اشعارِ حافظ»احمدعلی رجاییِ بخارایی، ذیلِ خرقه، صفحه 230}.و نیز 79 بار در دیوانِ شمس(غزلیات مولانا) بکار رفته است، که مولانا آن را در مورد اجسام و اموال فانیِ دنیا بکار رفته است، و مولوی در بسیاری موارد استفاده از پشمینه را صفت خاصّ پادشاهان خوانده و خود را از خرقه پوشی جدا ساخته است.کلمهِ «خرقه» و متعلّقاتِ آن 16 بار در مثنویِ معنویِ مولانا بکار رفته است.و نیز 14 بار در خمسهِ نظامی، از قبیل: هفت پیکر، مخزن الاسرار، خردنامه و شرفنامه(اسکندرنامه)، لیلی و مجنون، خسرو وشیرین بکار رفته است.نظامی که خود را بیشتر عاشق می داند نه عارف، و در حالی که خود را در علومی چون نجوم و هیئت و ریاضی و فقه و اصول و ... صاحب نظر می داند، به بزرگان علم و دانش پژوهان پیشنهاد می کند که خرقه زهد را بر زمین افکنده و عشقِ الهی را پیشه خود سازند.چنانکه در سیر تاریخی ادبیّات ایران زمین می نماید، شعرای ما که بعضی از سلسله عرفاء و زهّاد نیز بوده اند، و گروهی نیز به متصوّفه گرایش داشته اند، از قرن 4 که سرآغاز رسمی شعر پارسی ست، تا قرن هشتم و به ویژه قبل از جامی، خود را از خرقهِ زهد دور ساخته و از پوشاندن آن به بدنه شعر نیز خودداری کرده اند. چنانکه که ابوسعید ابوالخیرِ میهنه، عارف بزرگ قرن پنجم در حوزه خراسان، نیز خود را خرقه پوش نمی داند، و به دوستانِ خود می گوید که عشقِ حقّ را سینه خود شعله ور سازند و از این داغ بسوزند و دود شوند، امّا چنان که نشانی از آن نباشد. ابوسعید نیز در دیوان خویش فقط یکبار این کلمه را بکار بُرده و آنهم رباعی زیر است:
ایـدل چو فراقـش رَگِ جان بُگشودت
منمای بــکس خــرقـهِ خون آلودت
مینــال چنـانـکه نشــنوند آوازت
میسـوز چنـانـکه بــرنیـاید دودت
(نفیسی، 1334: 7)
اجازه نامه خرقه
{این نوشته برگرفته از قسمت دوّم از مقاله شماره1«خرقه هزار میخی» دکتر محمّدتقی دانش پژوه می باشد.}این اجازت و طرق و سلسله ها درآشنایی با تاریخ تصوف بسیار مفید هستند و نکاتی از آن ها به دست می آید که در کتاب ها نیست.امری که شایان دقت است این است که بدانیم از کی این آداب اجازه و مشابکه و خرقه مرسوم شده است آیا آنچه در اسناد آن ها آمده است از رهگذر تاریخ درست است یا نه؟ آیا ریشه این رسوم را می توان در عرفان هندی و روش درویشان هندو و پرهیزکاران پیر و مانی و گروه جوانمردان و عیاران کهن ایرانی و آئین مزدیسنی پیدا کرد؟ پاسخ به این پرسش ها بررسی و مطالعه دقیق می خواهد، امید آن که کسی دامن همت بر کمر بر بندد و بتواند در این باره تحقیق کند.دراین جا من یک رساله و شش نامه عارفانه که در آن از سرگذشت گروهی از عارفان و از اجازه آنان آگاهی داده شده است می آوریم:1- تذکره المشایخ که مولف آن شاگرد نورالدین ابو محمد عبدالرحمن بن محمد کسرقی اسفراینی است و چون نسخه اصل ما در سال 887 نوشته شده است بایستی مؤلف میان دو تاریخ {717 و 788} بلکه چند سالی پیش از 717 زیسته باشد. می دانیم که علاء الدوله سمنانی در 687 در بغداد اسفراینی را دیده و در 689 از او اذن ارشاد یافته است.پس باید همین سمنانی را مؤلف این رساله پنداشت. 2- پاسخ نامه نجم الدین ابو الجناب ابو عبدالله احمد بن عمر عبدالله طامه کبری خیوقی صوفی خوارزمی (زاده (540)و کشته در صفر 618)به مجدالدین شرف بن مؤید بغدادی از همین بغدادی.افسوس که اصل نامه خیوق دردست نیست.این مجدالدین از خانقاه داران بوده و چنانکه شیخ علاء الدوله بیابانکی سمنانی مینویسد «هرسال خرج سفره خانقاه او دویست هزار دینار زر سرخ بوده است».3- شجره نجم الدین کبری که برای رضی الدین علی لالا در گذشته نوشته است و رساله مانندیست به عربی.افسوس که در نسخه ناقص مانده است.در تحفه عباسی درفصل پنجم مقدمه آنجا که مؤلف از سند ارشاد خود سخن به میان می آورد نوشته شده که سید علی همدانی شاگرد شیخ علاء الدوله سمنانی بوده است و او شاگرد شیخ احمد جوزقانی و او شاگرد رضی الدین علی لالا و او شاگرد مجد الدین بغدادی و او شاگرد نجم الدین کبری و او شاگرد شیخ عمار یاسر بدلیسی و او شاگرد ابوالنجیب سهروردی از احمد غزالی از ابوبکر نساج از ابوالقاسم کورکانی ازابوعلی کاتب از ابوعلی رودباری از ابوعثمان مغربی از جنید بغدادی از سری سقطی از معروف کرخی.نجم الدین به سعدالدین محمد حمویی هم اجازه داده است (فهرست فیلم ها ص 676) 4- اجازه ارشاد مجد الدین شرف بن مؤید بغدادی به رضی الدین علی لالا و دادن خرقه هزار میخی به او.این نکته هم گفته شود که علی لالا چنانکه در تذکره المشایخ می بینیم در اسفراین به خاک سپرده شده است.چنانکه شنیده ام مقامی امروزه نزدیک گورپان هست بنام« لعل علی»که مردم آن را بزرگ می دارند آیا این همان خاک جای و مزار رضی الدین علی لالا نیست؟5- نامه مجد الدین ین مؤید بغدادی به شمس الاسلام معین الفقراء گویا همان «خویدم الفقراء معین بن محمد غیاث شهرستانی» که در صفحه 82 روضات الجنات ازاو یاد شده و گویا در سال 582 زنده بوده است.(شرح احوال عطار از فروزانفر ص 24). 6- نامه دیگری از مجد الدین به شمس الدین.7-نامه محمود عراقی گویا به همان شمس الدین، به عربی.8- شجره نامه ادکانی اسفراینی.
· برای روشن شدن به نمونه ای از این اجازه نامه ها اشاره می کنیم:
بسم الله الرحمن الرحیمو به نستعین و علیه نتوکل و الصلاه و السلام علی رسوله محمد و آلهاین اوراق مشتمل است بر ذکر اسامی و خرقه و صحبت مشایخ ما، قدس الله ارواحهم، و نام این کتاب تذکره المشایخ نهاده شد.حق تعالی برجمع کننده و نویسنده و خواننده و شنونده مبارک گرداناد؛ و همگنان را توفیق اقتداء بدیشان کرامت کناد بمنه و فضله و کرمه.اما بعد بدانکه شیخ ما سلطان المشایخ و المحققین، وارث الانبیاء و المرسلین، سر الله فی الارضین، نورالمله و الحق و الدین، عبدالرحمن محمد بن محمد الاسفراینیقدس الله روحه، طریق انزوار و خلوت از شیخ احمد جورپانی دارد.و او از قطب الاولیاء شیخ رضی المله و الدین علی بن سعید ابن عبدالجلیل المعروف به لالا، قدس الله و روحه دارد.و شیخ علی لالا خرقه از دست شیخ مجد الدین شیخان دارد نبیره شیخ ابوسعید ابن ابوالخیر، و او از دست پدر خود منور، و او از دست پدر خود ابوطاهر، و او از دست پدر خود شیخ کبیر ابو سعید بن ابوالخیر، قدس الله ارواحهم.و شیخ ابوسعید خرقه اصل از دست ابوالفضل حسن دارد، و او از دست ابونصر سراج، و او از دست شیخ محمد مرتعش، و او از دست سید الطایفه جنید، قدس الله ارواحهم.و روایت درست آنست که شیخ ابوسعید در حال حیات ابوالفضل حسن پیش او به مجاهده و ریاضت مشغول بود، اما از دست او خرقه نپوشید.بعد از وفات او پیش شیخ ابوعبدالرحمن محمد بن حسین السلمی رفت، و او از دست وی خرقه پوشید.و شیخ ابوعبدالرحمن السلمی خرقه از دست ابوالقاسم نصر آبادی دارد، و او از دست ابوبکر شبلی، و از دست شیخ جنید، قدس الله ارواحهم.اما شیخ ابوسعید خرقه تبرک از دست شیخ ابوالعباس قصاب دارد، و او از دست محمد بن عبدالله الطبری، و او از دست ابو محمد جریری، و او از دست استاد طریقت جنید، و او از دست خال خود سری سقطی، و او از دست معروف کرخی، و او از دست داود طائی، و او از دست حبیب عجمی، و او از دست حسن بصری، و او از دست امیرالمومنین علی بن ابی طالب (ع)، و او از دست سید کاینات محمد المصطفی صلی الله علیه و سلم.اما شیخ رضی الدین علی لالا طریق انزوا و خلوت از شیخ مجد الدین بغدادی گرفته است، خرقه هزار میخی از دست او پوشیده، و او از دست شیخ نجم الدین کبری، و شیخ نجم الدین کبری خرقه اصل از دست شیخ الوری اسمعیل ابن حسین دزپولی خوزی دارد، و او از دست محمد بن مانکیل، و از دست داود بن محمد المعروف بخادم درویشان، و او از دست ابوالعباس ادریس، و او از دست ابوالقاسم ابن رمضان، و او از دست ابویعقوب طبری، و او از دست ابوعبدالله عثمان، و او از دست ابو یعقوب نهرجوری، و او از دست ابو یعقوب سوسی، و او از دست عبدالواحد بن زید، و او در علم به حسن بصری انتماء می کند، و در خرقه به کمیل بن زیاد، و کمیل خرقه از دست امیرالمومنین علی (ع)دارد، و او از دست مهتر عالم محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم و آله و اصحابه اجمعین.اما شیخ نجم الدین کبری خرقه تبرک از دست شیخ ابویاسر عمار بن محمد بن مطهر البدلیسی دارد، و او از دست شیخ العالم العلامه ابوالنجیب ضیاء الدین عبدالقاهر بن عبدالله اکبری السهروردی دارد، و او از دست پدر خود عبدالله پس از دست عم خود وجیه الدین عمر، و ایشان از دست پدر خود محمد بن عمویه به واسطه اخی فرج زنجانی، و محمد بن عمویه خرقه از دست شیخ احمد سیاه دینوری، و او از دست ممشاد دینوری، و او از دست استاد طریقت جنید بن محمد بغدادی، قدس الله ارواحهم.اما اخی فرج زنجانی خرقه از دست ابوالعباس نهاوندی دارد، و او از دست شیخ کبیر ابوعبدالله ابن خفیف شیرازی دارد، و او از دست ابورویم ابن محمد بن احمد بغدادی دارد، و او از دست سید الطایفه جنید.و اما شیخ کبیر ابوعبدالله محمد بن خفیف شیرازی خرقه اصل از دست جعفر حداد دارد، و او از دست شیخ ابو عمرو اصلخری، و او از دست ابوتراب نخشبی، و او از دست شقیق بلخی، و او از دست ابراهیم بن ادهم، و ابراهیم ادهم صحبت با فضیل بن عیاض، و باسفیان ثوری داشته است، اما خرقه از دست شیخ ابوموسی راعی پوشیده است، و او از دست اویس قرنی، و او از دست امیرالمومنین علی بن ابی طالب (ع)، و ایشان از دست سید کاینات محمد مصطفی، صلی الله علیه و آله.اما شیخ ما نورالدین عبدالرحمن، قدس الله روحه، خرقه تبرک از دست شیخ رشید الدین ابو عبدالله محمد بن ابوالقاسم المقری، دارد، و او از دست شیخ شهاب الدین عمر بن محمد سهروردی دارد، و او از دست عم خود شیخ ابونجیب سهروردی دارد، قدس الله ارواحهم.و اما طریق صحبت شیخ ما سلطان المشایخ و المحققین نورالمله و الدین ابو محمد عبد الرحمن بن محمد بن محمد الکسرقی الاسفراینی، قدس الله روحه، صحبت با شیخ احمد جوربانی داشته است، و او با شیخ رضی الدین علی لالا، و او با سلطان المشایخ و المحققین مجد المله و الدین شرف بن موید ابن ابوالفتح البغدادی، و او با شیخ الوالجناب احمد ابن عمر الخیوقی الصوفی المعروف به نجم الدین کبری، و او با شیخ عمار صحبت داشته است، و او با شیخ ابونجیب سهروردی، و او با شیخ احمد غزالی و او با ابوبکر نساج و او با ابوالقاسم کرکانی، و گفته اند که ابوالقاسم کرکانی با منصور خلف نیز صحبت داشته است، و او با عثمان مغربی، و او با ابوعلی کاتب، و او با علی رودباری، و او با سید الطایفه جنید، قدس الله ارواحهم، و او با خال خویش سری بن المغلس السقطی، و او با ابومحفوظ معروف به فیروز الکرخی، و او با شیخ متورع داود طائی، و او با حبیب عجمی، و او با حسن بصری، و او با امیرالمومنین علی بن ابی طالب (ع)، و او با سید کاینات و خلاصه موجودات محمد مصطفی، علیه افضل الصوات و التحیات.اما ازمعروف کرخی دو شعبه می شود:یکی شعبه چنانکه یاد کرده شد.و شعبه دیگر معروف کرخی صحبت با علی بن موسی الرضا (ع)داشته است، و او با پدر خود جعفر صادق، و او با پدر خود محمد باقر (ع)، و او با پدر علی زین العابدین (ع)، و او با پدر خود حسین بن علی (ع)، و او با پدر خود امیرالمومنین علی بن ابی طالب (ع)، و او با خواجه کاینات محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و صحبه اجمعین.توفی رسول الله صلی الله علیه و سلم بالمدینه فی شهر ربیع الاول سنه عشر من الهجره، و هو ابن ثلث و ستین.
بسیاری از بزرگان به حدیث محی الدین عربی استناد می کنند و می گویند: «محی الدین افتخار می کند که از {نزدیک به}200 نفر از شخصیت های اهل حدیث «اجازه نامه» نقل حدیث گرفته است. و شاید کسی تردید نداشته باشد که به نظر محی الدین تصوف خیلی ارزشمندتر از «نقل حدیث» است. اگر برای نقل حدیث مدرک لازم است، برای عارف و صوفی بودن به طریق الزم و ضرورت لازم است ، زیرا؛ در نظر صوفیان (به اصطلاح علم اصول فقه) همیشه «کشف و شهود» به حدیث «حاکم» است بل «ورود» دارد، صوفی می تواند باتمسک به کشف و شهود خود، یک حدیث مستند را رد کند. و نیز می تواند با ادعای کشف و شهود یک عبارت مورد نظر خود را به عنوان حدیث رسماً جای بدهد.بنابراین مدرکی که خرقه نامیده می شود خیلی کار آمدتر و ارزشمندتر از مدرک نقل حدیث است. پس چرا محی الدین از کسی خرقه نگرفت؟ واقعیت و حقیقت این است که کسی به او خرقه نداد. او جوان مرموز و پیچیده ای بود که از اسپانیا وارد ممالک شمالی آفریقا شده بود کسی از تبار و خاندان او خبر نداشت جز این که همه می دانستند که در اندلس به او «ابن سراقه» می گفتهاند، اینک خودش را «ابن عربی» می نامد. در متون تاریخی و غیر تاریخی کسی از خاندان، دوران کودکی و نوجوانی او سخن نگفته است هر چه در این باره در مورد او آمده همگی گفته های خود اوست که مثلاً ملاقاتی با ابن رشد داشته آن هم در قالب رابطه دو خانواده سرشناس با همدیگر، یا پدرش با بزرگان حکومت و تصوف معاشر بوده است. او وانمود می کند که در آغاز جوانی سخت مورد توجّه بل مورد عشق ابن رشد بوده است. ابن رشدی که او در آن ملاقات بس کوتاه معرفی می کند آن ابن رشد نیست که در آثار خودش هست.»(رضوی، نورالصادق:17و16)
سپس این فقیه در ادامه حرف های خود به توضیح در مورد این رشد و تاثیرات او در ابن عربی می پردازد و می گوید: «سلسله های متعدد صوفیه از جمله سلسله قادریه که آن روز شبکه خانقاه هایش در ممالک مراکش، تونس، مصر نیز دایر بود به محی الدین خرقه ندادند وگرنه او سخت به این مدرک که آن روز ارزشمندترین مدرک بود نیاز داشت. او با بیان کاملاً افتخارآمیزش میگوید: «در خواب دیدم که با همه حروف{الفبا} نکاح کردم و سپس با تکتک ستارگان نکاح کردم خوابم را توسط یک نفر به یک شخصیت عرفانی عرضه داشتم او گفته بود که صاحب این رؤیا به مقامات عالیه خواهد رسید».» رضوی در ادامه حرف های خود بنابر چاپ المصادر از فتوحات مکّیه ابن عربی چنین بیان می کند، که :« ادعای حدود نزدیک به 200 اجازه نامه نقل حدیث، برای محیالدین آسان بود. زیرا کسی نمیتوانست او را ملزم به ارائه آن مدارک بکند. و خودش نیز ملزم نبود آنها را نشان دهد. و جالب این که اکثریت قریب به اتفاق شخصیت های مورد ادعا، در زمان ادعا در دنیا نبودند که ادعای او را تایید یا تکذیب کنند. اما ادعای خرقه چنین نبود زیرا:1ـ خرقه با مراسم خاص و در حضور عدهای زیاد اعطا می شد.2ـ خرقه مدرک «ولی الله» بودن، بود که هرگز قابل مقایسه با صلاحیت نقل حدیث نیست.3ـ هنگام اعطای خرقه تاییدیه و حکمی با امضای بزرگان سلسله ی مربوطه تنظیم می شد و مانند (به اصطلاح) بمب در همه جا منفجر می شد که فلانی به دریافت خرقه نایل آمد.4ـ کسی نمی توانست از طرف مریدان به عنوان «قطب» و «مرشد» انتخاب شود، مگر با وجود خرقه. محی الدین وقتی که به قدرت نسبی رسید در کنار «قیل و قال مدرسه»، «خمیازه های خانقاه» را نیز به باد انتقاد گرفت اما همیشه فرقه «ملامتیّه» را که پستترین فرقه صوفیه است می ستود. این ستایش با روحیه چموش او هرگز سازگاری ندارد. کسی که قادریه را مورد انتقاد قرار میدهد و ملامتیّه را ستایش می کند او نباید محی الدین بلند پرواز و خود باور باشد. هیچ سنخیّتی میان شخصیت محی الدین و ملامتیّه وجود ندارد. اگر کسی باور کند که محی الدین از در صداقت ملامتیه را می ستوده قطعاً خودش را فریب می دهد. و نیز از عظمت نبوغ محی الدین می کاهد. او ابتدا می خواست با این روش دست کم از ملامتیّه هم که شده یک خرقه ای به دست آورد حتی آنان نیز به او خرقه ندادند».(همان)
این پژوهشگر با بررسی های موشکافانه به این موضوع می رسد که خرقه گیری محی الدین ابن عربی دروغ است و او برای اثبات حرف های خود و نیز جذب شاگردان و نیز به کرسی نشاندن نظریات و مقولات خویش چنین داستان هایی را از خود ساخته است. رضایی در ادامه حرف های خود با خرده گیری های شاگردانِ ابن عربی به او می گوید: «محی الدین نتوانست خرقه بگیرد لیکن بیخرقه نماند. در فتوحات مکیه آن مراسم بزرگ را که شرح میدهد، مراسم خرقه گیری خودش است: همه انبیاء و اولیاء جمع شده اند و ابن عربی را بالای منبر برده و ردای ولایت را به دوشش انداخته اند و همگی با او بیعت میکنند. و اولین کسی که با او بیعت میکند پیامبر اسلام (ص) است، حتی پیکر رشید و چهارشانه حضرت لوط(ع) در آن مراسم اعطای خرقه، طوری نظر ابن عربی را جلب کرده که آن را فراموش نمی کند. محی الدین خرقه اش را بدون سلسله مستقیماً از دست پیامبر(ص) همراه بیعت پیامبر(ص) با او، می گیرد.پس طرفدارانش این قدر او را نشناخته اند که میگویند خرقه نگرفته است. صوفی بدون خرقه نمی شود.»(همان). چنانکه دیدیم این یکی از نظریات متشرّعان و فقها نسبت به عرفا و صوفیه بود، که در بعضی موارد با تندخویی و در بعضی موارد با ادلّه منطقی بیان شده است. حال اینکه شکّ به مقامات معنوی و عرفانی اشخاصی چون محیّ الدین ابن عربی، که خود از بزرگان است و به همین علّت «شیخِ اکبر» نامیده می شود، شاید نشانه ناسازگاری دیرینه متشرّعه و متصوّفه باشد.
نتیجه گیری :
نتیجه می گیریم که خرقه، پوششِ ظاهر وجود یعنی بدن را گویند و برافناء رسوم بشری هم اطلاق کنند. خرقه پوشیدن هم ،یعنی به عضویت رسمی آیین تصوف درآمدن و در جرگه صوفیان و سالکان قرار گرفتن است. و لذا واژه خرقه عربی و مشتق از خرق به معنی چاک زدن جامه و یا پوشاک دریده ،و لباسی که از گریبان تا دامن چاک شده باشد است.یعنی؛ خرقه به معنی چاک زده باشد وغالبا به رنگ کبود،یعنی لباسی که بر خلاف جامه فقها و زهاد، یکپارچه و از رنگ شتری تا سفید را شامل میشد بود.گاهی این خرقه دلق هم نامیده میشد و روی هم جامه صوفیان از پارچه نخی و یا پشمی و یا پوست حیوانات حلال گوشت تهیه میگشت،یا آن که از تکههای پارچه در رنگهای مختلف و نیز تکه پوستهای کهنه،به هم دوخته میشد و نام خرقه ملمع یا دلق مرقع بدان میدادند و یا این که جامهای را وصلههای فراوان زده و آن را مرقعه مینامیدند.معمولا خرقهها از پارچه کبود تهیه میشد و این رنگ نشانه ترک دنیا و تمییز صوفی از سایر طبقات اجتماعی جامعه بود.و یا برخی از صوفیان تندرو در مسلک خویش از پشم و پلاس مویین و الیاف گیاهان نیز خرقه را تهیه میکردند که سخت خشن میبود و تن را میآزرد و«سگِ نفس»را معذب میساخت.خرقه پوشی مراتبی داشت از خرقه توبه،خرقه اراده وتبرک تا خرقه سماع و... که هر کدام از سلسلههای تصوف برای خرقه خود انواعی از خرقهها را در نظر میگرفت.اما خرقه پوشی و سیر مراتب این هیچگاه دلیلی بر تعلق دائمی خرقه بر تن صوفی نبود و صوفیان هر گاه از مسیر سیر و سلوک که مورد نظر پیر و مرشد قرار داشت خارج میشدند،تنبیهاتی در مورد آنها به اجرا درمیآمد که یکی هم«خرقه سوزی»بود،خرقهای که ازحضرت علی(ع){ و شاید افراد قبل تراز او چون پیامبران و فرشتگان}دست به دست تا به پیر خانقاه رسیده بود و بر تن مرید شایسته پوشانده میشد گاه به مناسبتهایی از تن وی درمیآمد و همان خرقه که صلاحیت و سلامتی صورت ظاهری را مینمایاند، گاهی موجب خودنمایی و تعیین نفسانی و ریاکاری میشد.
فهرست منابع و مآخذ:
-1ابن جوزی، ابوالفرج). :(1391تلبیس ابلیس، ترجمه علیرضا ذکاوتی قرا گزلو، اول، نشر دانشگاهی، تهران.
-2ابن خلدون، عبدالرحمن). :(1391مقدمه ابن خلدون، تصحیح محمد پروین گنابادی، اول، علمی و فرهنگی، تهران.
-3ابن فراس حلّی، ورام بن ابی). :(1369تَنبیه الخَواطر و نُزهۀُ النَّواظر}یا مجموعۀ ورام{، ترجمه محمدرضا عطائی. مشهد
-4ابن قیسرانی، محمد بن طاهر).1998م:( صفوه التصوف، اول، دار الکتب العلمیه ، بیروت.
-5ابن منظور،جعفر بهاءالدین محمد بن مکرم). :(1385اقول الامام علی بن ابی طالب )ع( فی کتاب لسان العرب، اول، تهران
-6انصاریِ شیرازی، علی بن حسین). :(1371اختیارات بدیعی، اول، شرکت سهامی پخش رازی، تهران.
-7باخرزی، یحیی بن احمد). :(1356اوراد الاحباب و فصوص الاداب، تصحیح ایرج افشار، اول، دانشگاه تهران، تهران.
-8بیرونی، ابوریحان). :(1383حدود العالم من المشرق الی المغرب، تعلیقات میرحسین شاه، دوم، دانشگاه الزّهرا، تهران.
-9بیرونی، ابوریحان). :(1377فی تحقیق ماللهند، اول، حیدرآباد دکن. هند
-10تهانوی، محمد علی بن علی).؟:( کشاف اصطلاحات الفنون و العلوم، ترجمه عبداالله خالدی، اول، مکتبه لبنان، بیروت.
-11جهان بخت، حمید). :(1387سفر قندهار}یا سفرنامه{، اول، نورالطّلیعه، تهران.
-12حافظ، شمس الدین محمد). :(1392دیوان حافظ، تصحیح قزوینی و غنی، چهارم، نشر صمد، تهران.
-13خانلری}کیا{، زهرا). :(1385فرهنگ ادبیات فارسی، اول، نشر توس، تهران
-14خرّمشاهی، بهاءالدین).:(1385حافظ نامه، نامه،هفدهم، انتشارات علمی و فرهنگی، تهران.
-15خلف تبریزی، محمد حسین ). :(1393برهان قاطع، اهتمام محمد معین، اول، امیرکبیر، تهران.
-16خمینی، روح االله). :(1387شرح دعای سحر، ترجمه احمد فهری زنجانی، اول، اطلاعات، تهران.
-17خمینی، روح االله). :(1390سرالصلاه: معراج السالکین و صلوه العارفین، اول، نشر آثار امام خمینی، تهران.
-18دائره المعارف آریانا. ) :(1348-1328دایرةالمعارف آریانا، کوشش مهدیزاده کابلی} گروهی از دانشمندان افغانستان{، اول، کابل.
-19دائرةالمعارف بزرگ اسلامی). :(1385دائره المعارف بزرگ اسلامی، نظر محمدکاظم موسوی بجنوردی، اول،مرکز دائرةالمعارف، تهران.
-20دائرةالمعارف بزرگ اسلامی). :(1367دانشنامه جهانِ اسلام}یا بزرگ اسلامی{، اول، نشر دائرةالمعارف، تهران.
-21داعی الاسلام، سید محمد علی). :(1364فرهنگ فارسی به فارسی نظام، اول، نشر دانش، تهران.
-22دهخدا،علی اکبر). :(1389فرهنگ متوسط دهخدا، اهتمام سید جعفر شهیدی، اول، دانشگاه تهران، تهران.
-23رجایی بخارایی، احمدعلی). :(1390فرهنگ اشعار حافظ، اول، علمی و فرهنگی، تهران.
-24زرین کوب، عبدالحسین). :(1393جستجو در تصوف ایران، اول، امیرکبیر، تهران.
-25زرین کوب، عبدالحسین). :(1393دنباله جستجو در تصوف ایران، اول، امیرکبیر، تهران.
-26زکی مبارک).1990م:( سیرته الادبیه و النقدیه، تصحیح نعمه رحیم العزاوی، اول، دار الشوون الثقافیه العامه، بغداد.
-27سهروردی، عمربن محمد).:(1393عوارف المعارف، تصحیح اسماعیل بن عبدالمومن اصفهانی اهتمام قاسم انصاری، اول،علمی،تهران
-28سجادی، سید علی محمد). :(1384خرقه و خرقه پوشی}یا جامه زهد{، اول، علمی و فرهنگی، تهران.
-29شفیعی کدکنی، محمدرضا). :(1386چشیدن طعم وقت، از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر، اول، سخن، تهران.
-30صفی علیشاه، حاج میرزا). :(1387عرفان الحق همراه با رسائل اسرار المعارف}یا میزان المعرفه{، گردآوری احسان االله علی استخری و
عبداالله انتظام، اول، صفی علیشاه، تهران.
-31طاهری، محمد علی/ بهارزاده، پروین). :(1387انسان از منظری دیگر، اول، بیژن، تهران.
-32غماریِ حسنی، احمد).1413ق:( علی بن ابی طالب امام العارفین=} البرهان الجلی فی تحقیق انتساب الصوفیه الی علی.{
-33غنی، قاسم). :(1390بحث در آثار و افکار و احوال حافظ، اول، هرمس، تهران.
-34فارسی، خطیب). :(1363قلندرنامه، کوشش حمید زرین کوب، اول، توس، تهران.
-35فاضلی، غلام معین الدین).1295ق:( مجمع السلوک، اول، مجمع ذخایر اسلامی، قم.
-36فراهیدی، خلیل بن احمد). :(1393اوزان الشعر الشعبی فی میزان الفراهیدی، اول، حضرت عباس، تهران.
-37فیضِ کاشانی، محمد بن شاه مرتضی). :(1383انوارالحکمه، ترجمه محسن بیدارفر، اول، بیدار، تهران.
-38قاریِ یزدی، محمود نظام الدین). :(1359-1303دیوان البسه، کوشش میرزا حبیب اصفهانی، استامبول/تهران
-39کاشانی، عزالدین محمود). :(1392مصباح الهدایه و مفتاح الکفایه، تصحیح جلال الدین همایی، اول، هما، تهران.
-40کاشفی، حسین بن علی).:(1350فتوت نامه سلطانی، کوشش محمدجعفر محجوب، اول، بنیاد فرهنگ ایران، تهران.
-41کبری، شیخ نجم الدین).1994م:( طبقات المناوی الکبری، چاپ عبدالحمید صالح حمدان، قاهره.
-42کبری، شیخ نجم الدین). :(1382آداب الصوفیه و السایر الحایر، کوشش مسعود قاسمی، اول، طهوری، تهران.
-43کبودر آهنگی ، محمد جعفر). :(1320مراحل السالکین، تصحیح ضیاءالدین نجفی، اول، چاپ کتاب، تهران.
-44لینگز، مارتین). :(1379تصوف چیست؟، ترجمه مرضیه شنکایى و على مهدیزاده، اول، مدحت، تهران.
-45مجذوب علیشاه همدانی، محمد جعفربن محمد صفر). :(1351مراحل السالکین، کوشش جواد نوربخش، اول، خانقاه نعمت اللّهی، تهران.
-46مجروح، نجبیبه). :(1385لغت نامه پشتو به دری، اول، معارف ولایت هرات، هرات.
-47محدث قمی، شیخ عباس). :(1369تحفۀ الأحباب فی نوادر آثار الأصحاب، کوشش جعفر حسینی، اول، دار الکتب الاسلامی، تهران
-48محقّق، مهدی/لندلت، هرمان). :(1349مجموعه سخنرانیها و مقالهها دربارهء فلسفه و عرفان اسلامی، دانش پژوه، محمدتقی، . -1290
خرقه هزار میخی، موسسه مطالعات اسلامی دانشگاه مک گیل کانادا و همکاری دانشگاه تهران، تهران.
-49معصوم علیشاه، محمدمعصوم بن زین العابدین). :(1383طرائق الحقائق ، تصحیح محمدجعفر محجوب، اول، سنایی، تهران.
-50منور، محمد). :(1366اسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید، تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، اول، سخن، تهران.
-51نفیسی، سعید). :(1350سخنان منظوم ابوسعید ابوالخیر، سوم، سنایی، تهران.
-52وعیدیِ بهشهری، سید عباس). :(1389خرقه صوفیان، اول، راه نیکان، تهران.
-53هجویری، علی بن عثمان). :(1386کشف المحجوب، تصحیح محمود عابدی، اول، سروش، تهران.
-54همدانی، عین القضات). :(1389شکوی الغریب، ترجمه غلامرضا جمشیدنژاد اول، اول، اساطیر، تهران.
مقالات:
-1مرتضی رضوی: محی الدین و خرقه، مجله ی نورالصادق شماره 16و 17
-2اسماعیل نساجی زواره: خرقه و خرقه پوشی، رشد آموزش زبان و ادب فارسی، بهار ،1388شماره ) 89از 32تا (35
-3سید محمدکاظم امام: تصوف )ذکر و سند خرفه - خرقه ارادت و خرقه تبریک(، مجله مهر،تیر ،1345شماره ) 132از 257تا (260
-4سید محسن عمادیان: این خرقه ی می آلود، مجله حافظ ،اردیبهشت ،1389شماره ) 69از 56تا (56
-5محمدعلی زیبایی: خرقه سوزی در شعر حافظ، کیهان فرهنگی، آبان ،1367شماره ) 56از 76تا (79
-6اصغر دادبه: خرقه سوزی آیینی رندانه اما آرمانی}بخش های اول و دوم،{ مجله شعر،آذر ،1373شماره ) 15از 12تا (19
-7فرشید مرامی:خرقه سوزی در شعر حافظ، مجله کیهان فرهنگی، اردیبهشت ،1380شماره )175از 32تا (33
-8حیدر قمری: نقد رنگ خرقه و نمادهای آن، دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه اصفهان، بهار ، 1387شماره 52
-9احسان فتاحی اردکانی: اجازه خرقه شهاب الدین سهروردی، میثاق امین ، سال پنجم، زمستان ، 1389شماره 17
-10حسین حسن پور آلاشتی: خرقه؛ آیین، پیدایش و تحول آن، پژوهشنامه علوم انسانی و اجتماعی دانشگاه مازندران، سال دوم، پاییز و
زمستان ، 1381شماره 6و 7
-11شهرامِ پازوکی: حدیثی در ذکر خرقه صوفیه}بخشهای اول تا سوم،{ عرفان ایران، شماره ،8تهران، 1380
-12أجوبۀ شهاب الدین السهروردی علی أسئلۀ علماء خراسان ، ناقد: طاهری عراقی،أحمد؛مجله: الثقافۀ الاسلامیۀ « رجب و شعبان - 1413
العدد 20)47صفحه - از 179تا (198ناقد: انصاری،قاسم؛ مجله: کلک « اردیبهشت و خرداد - 1370شماره 14و 9)15صفحه - از
(157 تا149
-13محمدعلی سجادی: صوف و صوف پوشی، مجله رشد آموزش زبان و ادب فارسی ، تابستان ، 1366شماره )10از 12تا 19)