سرای نگارین

دانشجوی دکتری ادبیات دانشگاه تهران، شاعر آیینی و مدرّس دانشگاه

سرای نگارین

دانشجوی دکتری ادبیات دانشگاه تهران، شاعر آیینی و مدرّس دانشگاه

سرای نگارین

hadidehghanian4@gmail.com

اتَزْعَمُ انَّکَ جِرْمٌ‏ صَغْیِرٌ
وَفیْکَ انْطَوىَ الْعالَمُ الْاکْبَر

****

(ای انسان!)
آیا خود را
جرمی کوچک می‌پنداری؟
حال آن‌که
جهان بزرگ‌تری
در تو نهاده شده است.


*حضرت امیر(ع)*

آخرین نظرات

یادی از کارورزی مرحله اوّل

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۶ ب.ظ

گزارش ِجلسهِ دوازدهم


«به نام آنکه گل را رنگ و بو داد [1]»گزارش دوازدهم خود را در تاریخ 3/10/1393 خورشیدی برابر با سالروز تولّد عیسی مسیح برایتان می نویسم. به نظرم رسید بیتی از خاقانی شروانی شاعر دو مذهبی کشورمان را برایتان بنویسم. خاقانی از پدر مسلمان و از مادر مسیحی است و حال بیتِ او: «روزه کردم نذر چون مریم که هم مریم صفاست/خاطر روح القدس پیوند عیسی زای من». بگذارید از اوّل داستان برایتان بگویم. این بار شب قبل را در حال کارهای وبلاگ بودم و یادم رفت با آقای طاهرپور هماهنگ کنم ولی خدارا شکر صبح توانستن کمی زودتر برایش پیامی بفرستم، و او جوابم را داد. من از خانه بیرون زدم و در کوچه منتظر او ماندم. آخر همسایه هستیم و بیشتر وقت ها که من خانه ام لطف می کنند و مرا هم خبر می دهند. در کوچه، ئهوای سردی می وزید و آقای طاهرپور که تازه از سانیج رسیده بود با لباس سفید و کتابهای زیر بغلش آمد و پس از سلام و احوالپرسی در ماشینش نشست. من هم سوار شدم. حدود ساعت 7:20 دقیقه به یزد رسیدیم و من پس از ملاقات با دوستانم {آقایان عسکرپور و جلایق}در خوابگاه دانشگاه ساعت7:30 دقیقه راهی مدرسه شدم. ساعت 7:45 یا 46 دقیقه بود که به مدرسه وارد شدم و راست به دفتر دبیران رفتم. همگی در حال خوش و بش بودند. با سلام من به آنها و پاسخ های مهرانگیزشان مجلس گرمای بیشتری گرفت. هر کدام از دبیران می آمدند و از احوال یکدیگر جویا می شدند. بحث هایی در این میان شکل می گرفت که مرتبه معلّم را تا حدّ قابل توجّهی پائین می آورد که من هم جواب نمی دادم،و فقط با لبخندی کوتاه جواب می دادم. آقای مدیر از قبل برنامه صبح گاه را برهم زده بود و دانش آموزان را به نمازخانه برده بود. انگار در مورد امتحانات ثلث اول می خواست حرفهایی بزند. معلّمان به حرف های خود ادامه می دادند،و بقولی«اگر دنیا را هم آب ببرد، حرف های اینها از کلّه شان نمی پرد». آقای کریمی(معلّم ورزش) هم وارد دفتر شد و با پانهادن در بحث، به من رو کرد و گفت : «ببخشید، چشم و گوشت را ببند». امّا با این حرف آقای کرمی هم آقایان فلانی و فلانی از رو نمی رفتند و حرفها پایان نمی پذیرفت. بلآخره مدیر آمد و آنها را با احترام از دفتر بیرون و به کلاس ها راهنمایی کرد. من و آقای دهقان به کلاس هفتم رفتیم. همگی باورود معلّم برپا ایستاده و پس از مدّتی نشستند. موضوع جالب اینکه امروز صندلی سرِ جایش بود!!! این هم برای خودش پدیده ایست که باید در بین پدیده های هفتگانه جهان به ثبت برسد. «لطفاً مسئولین پیگیری کنند».

بگذریم کلاس خیلی آرام بود، و انهم به دلل عدم حضور یکی از مافیای کلاس بنام «حلالی پور» بود. شاید مریض بود و شاید گزینه های دیگری که برایم قابل تصوّر نیست.خوب درس امروز«نصیحت امام» است.آقای دهقان درس می دهد و دانش آموزان و سوالات خود را مطرح می کنند. کلمه های مشکل درس گفته شد، و درباره امام خمینی(ره) توضیحاتی ذکر شد. بعد از آن به سراغ علاّمه جعفری رفتیم، همانکه ادبیات را دوست می داشت و به مولوی علاقه داشت. آنکسی که «ابنِ سینا»یِ زمان بود.درباره شوق خواندش خواندیم و از دوران طلبگی اش در قم و نجف صحبت کردیم. پس از روخوانی و پاسخ به سوالات به سراغ تمرینات رفتیم. سوالات را دانش آموزان می خواندند و پاسخ می گفتند. معلّم هم در بین صحبت هایش از نکات دستوری و ادبی درس می گفت. آقای دهقان در آغاز ساعت نکاتی در مورد امتحان شفاهی و کتبی نوبت اول صحبت کرد، که قرار شد چهارشنبه هفته بعد، که اتّفاقاً من هم هستم برگزار شود. ساعت همچون باد گذشت. من و آقای دهقان به دفترِ دبیران رفتیم و با آقایان دبیر سرِ میز صبحانه نشستیم. آقای معاون یعنی داود خرسند داشت صبحانه می خورد. ما هم نشستیم و جای شما خالی صبحانه خوردیم. پس از صبحانه حرف هایی به میان آمد که به نظرم اینجا برای توضیحِ آن جای خوبی نیست، چون آقای فلانی و در بعضی اوقات آقای فلانی دوّم باز سر بحث را باز می کردند و همه با هم می خندیدند. من که موقعیّت  برایم تنگ می شد، به بهانه شستن ظرف صبحانه{که عادت همیشگی ام بود} به آشپزخانه رفتم و پس از انجامِ کار به دفتر بازگشتم. مدبتی را نشستم.آقای دهقان آمد و باهم به کلاس هشتم رفتیم.زمان در حال گذشتن بود. بعضی دانش آموزان گاهگاهی به جایی می نگریستند یا به فکر چیزی می افتادن یا در مورد چیری خنده دار صحبت می کردند و بعد از ان می زدند زیرِ خنده. من هم که امروز خنده ام نمی گرفت و بیشتر حالت افراد خسته را به خودم گرفته بودم، با لبخندی پاسخشان را می دادم. درسِ امروز راجع فردی آشپززاده بود که وزیر حکومت قَجَری شده بود. آی او امیرکبیر بود. بجبه ها خیلی نسبت به سرگذشت امیر علاقه مند شده بودند، تا جایی آقای دهقان به سوال 3 خودرارزیابی که در مورد خدمات قائم مقامِ فراهانی و امیرکبیر بود، نزدیک به 30 دقیقه توضیح داد. مرحومِ استاد فریدون مشیری در رثای او شعری با نام «تصنیفِ امیرکبیر» دارد که قسمتی از آن بدین شرح است: «چنو دوباره بیاید کسی؟محال ...محال...هزار سال بمانی اگر،چه دیر...چه دیر... !» براستی که امیر مرگش، زندگی دوباره ای برای مردم بود و چنین مرگی نه مرگ معمولی است. چنانکه خواجه بلخ گوید: «مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد» و راست گفته اند : «مُرد آنست که نامش به نکوئی نبرند». حرف بسیار است، برویم به درسمان بپردازیم. اواسط ساعت بود که از پنجره کلاس معاون و دانش آموزانی را دیدم که سرگردان و سریع به این طرف و آن طرف می دوند، من حواسم به درس بود، ولی نمی توانستم حسّ کنجکاوی خود را هم فروکش کنم. آخر چه شده است؟ گفتم نکند دکتر رضایی آمده باشد. گفتم نه بابا اگر او هم باشد حدّاقل ماشینش را می دیدم، یا مدیر و معاون را میدیم که به استقبالش می رفتند{البتّه استاد رضایی زنگ دوّم به مدرسه آمده بود، در صورتی که هن.ز معلّمان و مدیر آقای دکتر رضایی نمی شناختند، که بنده به نشانه احترام به ایشان شرح مختصری از کارنامه ایشان را به مدیر و معلّمان ارائه دادم که موجب شد مدیر و معلّمان بقولی دهانش باز بماند}، اما نمی دانم چه شده بود؟ .... آخر زنگ متوجّه شدم که آقای محمّدی معلّم محبوب ِ علومِ تجربیِ مدرسه، در دفتر معاون، در حال برگزاری جلسه با مدیر و تنی چند از دانش آموزان حالشن که دگرگون شده و ناگهان بیهوش شده است، که با امدادرسانی مسئولین مدرسه و اورژانس یزد مسئله ختم بخیر شد. البتِه گفتند که شاید بیمارستانی شود و مدّتی را در مرکزِ امداد بسر ببرد. من تا فهمیدم خیلی متاثّر شدمف امّا کاری از من برنمی آمد بجز دعا برای سلامتی اشان. خدا شفااش دهد. قرار بود در کلاس املائی هم گرفته شود که آقای دهقان مثل ساعتِ قبل برنامه امتحانات را برای یکشنبه هفته اینده معیّن کرد. اتّفاقا امتحان ریاضی هم در ان روز داشتند، ولی بر روز چهارشنبه ای که قرار بود امتحان علوم داشته باشند، ترجیح داده و به بهانه آسان بودند، با روزِ یکشنبه موافقت کردند. زنگ که خورد به دفتر دبیران رفتیم.ساعت سوم پیشنهاد جدیدی به من شد که با موافقت آقای دهقان رو به رو شد. آقای ابراهیمی(معلّم قرآن) که ساعتِ صبحانه خواست با من آشنا شود، رو به من کرد و گفت : «اگه دستِ تایپت خوبه بیا این سوالات را تایپ کن». من هم که از کلاس ها خسته شده بودم پیشنهادش را قبول کردم و باهم به دفترِ معاون رفتیم و پشت میزِ رایانه نشستم. البتّه او که می ترسید من نتوانم دست خطش را بخوانم،قبل از تایپ برایم سوالات را خواند و خودکارِ مشکی را به من داد تا اصلاحاتِ خودم را انجام دهم. بعد از رفتنش من سوالات را نوشتم و به مسئول کامپیوتر مدرسه گفتم تا بیاید و سوالات را در قالبِ مخصوصش قرار دهد. من پس از پایان تایپ دقایق را به خواندن کتاب «خودآموز نصاب الصّبیانِ» ابونصرِ فراهی پرداختم که با قلم علاّمه حسن زاده آملی و راهنمایی های علاّمه ابوالحسنِ شعرانی تحریر شده بود. خطّش ناخوانا بود ولی خواندم. مدتی که گذشت زنگ خورد،و من هم برای گرفتم وضو به وضوخانه رفتم. بعد آمدم دفتر دبیران و با معلّم سبک زندگی،که امام جماعتِ مدرسه هم بود صحبت کردم. بعد به نمازخانه رفتم و نماز خواندم. پس از آن به خواندن قران پرداختم. در بینِ خواندن معلّم مطالعات اجتماعی گفت: «شما دانشجوی چه رشته ای هستید؟» من هم برای چندمین با به او گفتم : «ادبیات فارسی». او از قبل به جهت آشنایی با دوستم آقای احسانِ محمودی در دبیرستانِ مشاهیرِ اعظم با من آشنایی داشت. بعد از پایان نماز حتّی قبل از ان، دانش آموزان می آمدند و می گفتند: «آقا ساعتِ قبل کجا بودید؟» و من هم می گفتم «جایی کالر داشتمف رفته بودم..» بعد از نماز به دفتر آمدم. آقای ابراهیمی تا مرا دید از من تشکّر کرد. من هم متقابلاً تشکّر کردم. در حال آماده شدن برای رفتن بودم. به دفتر آقای مدیر رفتم و اجازه گرفتم. آقای کامی نسب به من اجازه داد، و من هم پس از برداشتن وسایلم به طرف دانشگاه رهسپار شدم. هفته دوازدهم در ساعت 1:45 دقیقه از مدرسه خارج شدم. پایان.



[1] -  بیتی از حکیم اوحدالدین مراغه ای(اصفهانی): به نام آنکه گل را رنگ و بو داد/ز شبنم لاله ها را آبرو داد.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۱۷
هادی دهقانیان نصرآبادی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی