شرح یک غزل از "مولانا قاری یزدی"
"لازم بذکراست که 9 غزل دیگر نیز به شیوه زیر شرح و تحلیل شده است".
غَشَقدان را سرآن خاتون زمانی بر نمی گیرد
که گیتی بوی مُشک و لادن و عنبر نمی گیرد
نماید طَیلَسان در پَردهِ سالوسی، ولی نشکفت
شبی کز شِحنهِ سالوس در چادر نمی گیرد
به مَعجَر آتشین والای گلگون را که می پوشی
عجب!کز تو بُتی این شُعله در مَعجَر نمی گیرد
سَرم جز رختِ پای انداز و جَیبِ خلعتِ تشریف
«دری دیگر نمی داند، رهی دیگر نمی گیرد»
حدیث ای جامه پرداز از طَراز و شَربِ زرکَش گو
«که نقشی در خیالِ ما ازین خوشتر نمی گیرد»
به تشریفت چو سوزن دانِ جَیب از نَرم دَستِ آل
«زبانی آتشینم هست، لیکن در نمی گیرد»
به وَصفِ چارقَب«قاری» چو گویِ دُرّ ببستم نظم
عجب گر بخت سرتا پایِ من در زَر نمی گیرد
این شعر بر وزن و به اقتفای یکی از غزلیات حافظ به مطلع:
دلم جِز مهر مَهرویان طریقی بـر نـمی گیـرد
زِ هَر در می دهم پندش، ولیکن در نمی گیـرد
لُغات:
1-غَشَقدان=این واژه در دهخدا، معین، سخن(انوری) و نیز برهانِ قاطع یافت نشد. به نظر می رسد باتوجّه به بیت سوم باید معنای «روبند» یا «نقاب»(بُرقَع) داشته باشد. با توجه به اینکه «غَشَق» به معنای نرم کوفتن آمده است و «دان»به معنای جایگاه{=جایگاهِ نرم کوفتن}، پس نباید این کلمه مُشتقّ(مرکّب) باشد؛ پس یک واژه ساده است. این واژه را دهخدا معنا نکرده و در واژه نامه پایان دیوان نیز شرح نشده است.
2-طَیلَسان: بالاپوشی فاخر بود که از روزگار باستان در میان ایرانیان رواج داشت. پس از گِرَوِش ایرانیان به اسلام، دیگر اقوام مسلمان نیز که با ایرانیها مراوده داشتند، شیوه تهیه و پوشیدن آن را از ایشان اقتباس کردند. جامه ای که می توان آن را نشانی از گسترش فرهنگ ایرانی در جهان اسلام تلقی کرد. به تدریج پوشیدن طیلسان به اندازهای اهمیت یافت که در بسیاری از شهرهای اسلامی و دربارهای حاکمان به عنوان یکی از لباسهای رسمی مطرح شد. بزرگان، توانگران، درباریان و برخی اقشار اجتماعی صاحبشأن همچون تاجران، در مناسبتهای مختلف آن را به بر میکردند. حتی شواهدی هست که خلفا و سلاطین نیز به این پوشاک اقبال نشان می دادند. این لباس که در مقطعی نماد شرافت و بزرگی به شمار می رفت، گاهی نیز به عنوان خلعت از سوی خلفای عباسی و حاکمان مسلمان به برگزیدگان و مقربان درگاه هدیه می شد. گویا از اواخر قرن سوم هجری، به دنبال گسترش دانش و توسعه مراکز علمی و آموزشی در جامعه اسلامی، طیلسان لباس خاص عالمان دین و قاضیان شده باشد.(ر.ک: «طَیلَسان: لباس رسمی و اَشرافی ایرانی»، نیمسال نامه مطالعات تاریخ و تمدّن ملل اسلامی،مقاله 5، دوره 1، شماره 1، تابستان 1391، صفحه 97-123)، و،(ر.ک:«تالش، طیلسان، کادوس»، علی عبدلی، چیستا ،مهر 1367، شماره 51)
3- مَعجر: روسری، چارقد، باشامه و پارچهای که زنان روی سرخود می اندازند.
4-پای انداز: قماشی که برای احترام بزیر پای بزرگان اندازند. هدیه ای که عروس را گاه درآمدن به خانه داماد پیش کشند از اسب و جامه و چیزهای دیگر.
5-جَیب: گریبان را می گویند، و سعدی در گلستانِ خویش ترکیب «جَیبِ تفکّر» از این واژه گرفته است: یکی از صاحبدلان سر به جیب تفکر فروبرد. در قرآن کریم نیز کلمه جَیب آمده است و راغبِ اصفهانی آن را در مفرداتِ قرآنی آورده است: و ادخل یدک فی جَیبک تخرج بیضاء(27/13). مجازاً؛ بمعنی کیسه ای که زیر گریبان میدوختند وحالا بر کیسه دامن اطلاق کنند.
6- خلعتِ تشریف: «خلعت»گونهای پوشش از پارچه ابریشمینِ زربفت و مجلّل بود که در قرون وسطی پوشیده میشد. در بافتِ پارچه آن اغلب طلا و نقره بکار میرفت.خلعت به سبب انتساب آن به خلیفه یا سلطان، همواره مایه افتخار گیرنده آن بوده و در واقع خلیفه یا سلطان با خلعت بخشیدن به کارگزاران بر آنان منّت مینهاد و آنان نیز این منّت را با افتخار میپذیرفتند.جعل واژه تشریف -که ظاهرآ جدیدتر از اصطلاح خلعت است- برای معنای خلعت، گویای همین جنبه افتخارآمیز بودنِ خلعت است. چه، گیرنده خلعت با دریافت آن شرف و فضیلت مییافته است. در واقع، هر کدام از این دو واژه با نظر بر محدوده معناییِ معیّنی از رسم خلعتبخشی وضع شدهاند. خلعت ناظر به نوع آن که معمولاً جامه است- و تشریف ناظر بر جنبه شرافت بخشی و افتخارآمیز آن است.(ر.ک:تاریخ طبری، ج8، ص578)امّا «تشریف»، فارسیان بمعنی خلعت آرند که امرا و سلاطین به کسی دهند برای بزرگ گردانیدن او، و لفظ تشریف به لفظ پوشیدن و داشتن ، و برای رفتن، به لفظ بردن و دادن و آوردن و فرمودن مستعمل است.(ر.ک: «خلعت، رسمی دیرینه در تاریخِ ایران»، حسینِ فعّالِ عراقی نژاد، کیهانِ فرهنگی، مُرداد 1381،شماره 190)
7-طَراز: نگارِ جامه یا علم دوختنِ لباس را می گویند، که معرّب «تراز»فارسی است.
8-شَربِ زَرکَش: «شَرب»کتانی(=از نوع مصری)است، بسیار لطیف که بزرگان و اکابر مصریان آن را به میان می بندند، و معمولاً در پارچه آن از نخ های طلایی و زَر استفاده می شود، که به نوعِ طلادوزِ آن«شَربِ زَرکَش» گویند، چون نخ هایی طلایی از میان آن کشیده می شود، که به آن زرکشیده و زرفَشان هم گویند.
9-سوزن دان: کیسه ای که در آن سوزنها رانگهدارند.
10- نَرم دَست: نوعی از پارچه و جامه تنک و ملایم است که آن را به «شیرازی نرمه» گویند.جامه و پارچه تنک نازکی است که «نرمه» هم گویند.
11-آل: جدا از معنای معروف آن که خانواده و...باشد دومعنای معروف دیگر نیز دارد، که یکی «نوعی از اداتی تشبیه» است و دیگری«سُرخ». با توجّه به این که کلمه نَرم دَست مضاف واقع شده است باید آن را به معنای ثانویه؛ یعنی «احمر» و «سُرخ» بگیریم، که بیان رنگ آن می باشد. «آل»، رنگی مایل به قرمز است که از ریشه گیاهی استخراج میشود. برای تهیه آن از زاج سفید و روناس بهره میگیرند. دهخدا ذیل واژه «رنگِ آل» آورده است: رنگی که زردیَش کم و قدری مایل به سُرخی بُوَد. رنگ شِکَری، رنگ نَباتی .نیز ذیل واژه «لالهِ آل» نویسد: قسمتی از لاله که رنگ سرخ دارد. نامِ درختی که از بیخِ آن رنگی سُرخ گیرند و جامه بدان سرخ کنند، و نیز در طب بکار است. و شاید منظور از «آلائی» یا «وَسمهِ اَلائی» در شعر کلاسیک فارسی همین باشد.
12-چارقَب: کلمه ایست عربی الاصل، که نوعی از لباس پادشاهان و امراء باشد، و برخی «چارقد» را محرّفِ همین کلمه دانند. توضیح اینکه؛ این کلمه را مولف غیاث اللّغات تُرکی دانسته ولی در فرهنگ نظام ((قَب)) عربی و به معنای پاره های درون جیب پیراهن آمده است و همین صحیح مینماید. «فرهنگ لغاتِ اُردو» این کلمه را مرکّب از «چار» و «قَب» می داند، و آن را «یک نوع پول نقره ای که پادشاهانِ تورانی ضرب می کرده اند» و «یک نوع از جلیقه، یک نوع از آئینه» و نیز «اصطلاحاً یک نوع لباس»آورده است. لغت «چارقَب» علاوه بر دیوان البسه مولانا قاریِ یزدی-به تصدیق معین و دهخدا-فقط در دیوان مولانا شفیع شیرازی متخلّص به «اَثَر» و ملقّب به «شفیعایِ اَعمی» شاعر قرن 12 و معاصر با مولانا حزینِ لاهیجی و سلطان حسینِ صفوی آمده است. بیتِ مولانا شفیع:
«دامن آلوده مکن، چارقَبِ هستی را جامهِ عاریه را پاک نگه باید داشت»
امّا اگر کلمه چارقَب را محرّفِ«چارقَد» بدانیم: جامه ای که زنان زیر چادر بر سر افکنند. پارچه ای سه گوشه یا چهارگوشه که زنان بر سر بندند. روسری. شالی که آن را دور سر پیچند و سر و گردن را بدان پوشند و ظاهراً مخفف «چادرقد» باشد. دهخدا، چارقد را نیز محرّفِ «چادرقَد» دانسته است.
در فرهنگ زنان تُرکمن، «چارقد» روسرى منقّش به طرح ها و رنگ هاى متنوع و گران قیمتى است که ریشه هاى کنارى آن را «پورچیک» مى نامند و معمــولاً در بیرون از خانه استفاده مى کنند؛ به طورى که «آلادنگى» در زیر آن قرار مى گیرد. زنان ترکمن براى استفاده از چارقد-که حدود یک و نیم متر مربع و به شکل مربع است-آن را از وسط تا مى کنند و به شکل مثلّث بر سر مى اندازند.(ر.ک: «تلاقی هنر و خلاقیت در لباس زنان ترکمن»، روزنامه قانون(فرهنگ اقوام)، سال دوّم، شماره 418، ص6، 16/2/1393).
***
صنایعِ ادبی:
1-غَشَقدان بر گرفتن: کنایه از چهره نمایاندن.
2-سالوسی کردن طَیلَسان: چون طیلسان(=تیلسان) لباس خطبا و قاضیان و اکابر بوده است، کنایه از چاپلوسی کردن و ریا نمودن. ضمناً، نسبت دادن چاپلوسی و ریا به لباس خود نوعی تشبیه و تشخیص است.
3-شحنهِ سالوس: اضافه تشبیهی.
4-چادر که نماد ستر است و پوشاننده رازهای بیننده خواب و حافظ شرف و آبرو. امّا در اینجا پرده سالوس و چادر نسبتاً از لحاظ معنوی نزدیک به هم اند و شاعر در اینجا شِکوه می کند که چرا در پوشش زیبایی چون چادر ریا می کنند، با اینکه شاعر در پی اعتراض نبوده و فقط برای نهادن اصطلاحات خود-به بهترین وجه در شعر-تلاش می کرده است.
5-آتشین والای گلگون: نوعی اضافه زیبا که با ترکیب تشبیهی(تشبیه مرکّب) به وجود آمده است و در کلّ استعاره از چهره معشوق است. شاعر از این متعجّب است که وقتی معشوق با روسری و نقاب سر و صورت خود را می پوشاند، از شدّت سُرخی(آتشین بودن) چهره آتشی برپا نمی شود و مجمر خاموش را روشن نمی کند. عجب، نیز قید است.
6-شاعر در بیت 4 می خواهد که سر خویش را به زیر پای معشوق بیندازد، و خود را چون فرش پای اندازی می داند که معشوقش بر روی وی پای می گذارد و ردّ می شود، و راهی جُز چاک گریبانِ معشوق برای وصلِ به او نمی بیند. بعضی گویند که شاعر با این اعمال می خواهد روزنه ای جدید بر عرفان بگشاید.
7- حدیث، شعر است و جامه پرداز در بیت 5 شاعر(قاری یزدی) است. شاعر خود را به خیّاط تشبیه کرده و سخن خود را به حدیث تشبیه می کند، و آنگونه که در مصرع دوّم می گوید، شعرش چون تحفه ای خوش دست به دست می شود. معنای بیت 6: برای بزرگ داشتنِ تو چون سوزندانی که در گریبانِ لباسِ نَرم دستِ قرمز رنگ است، زبانی آتشین دارد، ولی نمی دانم چرا اثر نمی کند.
8-در گرفتن: کنایه از اثر کردن. شاعر در مصراع اوّل بیت 6 خود را چون سوزندانی می داند که زبانی تاثیر گذار دارد، پس از این جهت هم تشبیه و هم تشخیص است، و وجهِ شبهِ آن سُرخ بودن و آتشی رنگ بودنِ آن است.
9-گویِ دُرّ: در این بیت شاعر وصف خود را چون مُروارید می بیند که درخشان است، و زبان دیگران را برای وصفِ آن بسته است.
10- سرتا پا رد زر گرفتن: کنایه از تجلیل کردن از شعر و بزرگی بخشیدن به شاعر.