شعر کودکانه ای برای "سه سالهِ کربلا"
«قصّهِ بابایِ من!»
شاعر: هادی دهقانیان نصرآبادی(روزبه)
یک شبی از شبایِ سَرد
توی خرابه هایِ شام
دخترک قصّهِ ما
قصه کربلا می گفت:
"خاطره های جورواجور؛
از بابایی
از مامانی
از عَمو عبّاسش می گفت
از خواهراش
از داداشایِ خوش تیپِش...
خلاصه از؛ هر چی که بود
هرچی که شد..."
***
خنده می کرد
گریه می کرد
از بابایِ خوبش می گفت
از قَد و از بالاش می گفت
چه خوب می گفت؛ چه خوب می گفت:
"عجب بابایِ خوبی بود!!!"
***
قصّه هنوز مونده رفیق!
کجا می ری؟ بیا بِـشین!
هنوز نگفتم هَمَشو...
***
یه خانمی
که گوشه ای
از خرابه نشسته بود
گریه دخترک رو دید
که از باباش داره میگه...
***
اونم دِلـِش گرفته بود
آخه اونم "بابا" نداشت
می خواست که حرفی بزنه
بُغضِ گلوگیر نمی ذاشت
***
چند دقیقه گذشت و بعد؛
خانمِ خوبِ قصّه ها
با دستای مهرَبـونِش
دخترکو بغل می کرد
می بوسیدش
نازِش می کرد
***
با صدایِ مادَرونَش
دخترکو صدا زدش؛
***
یک دَفِه گفت:
"دخترم!
خوشگِلَکم!
داغتو هیچکَـس نَبینه،
***
وای! چه فضای جالبی
خنده کُنون
اشک ریزون
مگر می شُد؟!
***
خانُمه باز ؛
حرف زدش:
"داغِ دلم تازه شده
اَشکایِ تو معجزه کرد
بغضِ گَلوم رو تَـَرکوند؛
دخترکم! خوشگِلَکم!
داغتو هیچکَـس نبینَه.
***
گریه ها که تموم شَدِش
خانومه رو به دخترک
پرسید قشنگِ من؛ گُلَم
راستی؛ عزیز دلِ من
بابات چی شد؟ بابات کُجاست؟!"
یالّا بگو، یالاّ بگو؛
دلم می خواد تا بِدونم
هرچی که بود
هرچی که شد!
***
اینجایِ قصّه که رسید
عَمّهِ خوبِ دخترک
شونه هاشو محکم گرفت
شاید دوباره غَش کنه...
***
خرابه تاریکی بود
وای!
چه هوایِ سَردی بود
آخ! دلِ تنگم رو بگو
عجب فضایِ بَدی بود...
***
دخترک قشنگِ ما
اینجا دیگه گریه نکرد
بُغض نکرد؛
خیلی بلند و مهربون
پاسخ اون سوالُ داد
گفت: "خانم! بابای من،
بابای خیلی خوبی بود
بعدِ علی(ع)، شیرِ خدا
بابای هر بچّـه ای بود.
خانم! ببین؛
اینجوری شد:
دیروز تویِ کربُ و بلا
سَرِش بُریدن از قَفا
اونا موندن روی زمین
ماهم تو این خرابه ها..."
***
خانومه گفت:
"دیگه چی شد؟
تعریف بکن!
از بابایِ
خوبت بگو!
...مهربونیش، خوش زَبونیش؛
کُشته شده؟! دستش چی شد؟ تَنش کجاست؟ سَرِش کجاست؟
یالّا بگو بقیه شو..."
***
دخترک قصّه ما
هنوز حالش بَد نشده
می تونه باز صحبت کنه
امّا فقط چند کلمه...
***
"خانم! بیا بشین پیشم، بزار بگم برات بازم
از بابایِ خوبِ خودم،
...عجب بابایِ خوبی بود!
شبا برَام قصّه می گفت
از قدیما
از آدمایِ با خدا
هر چی بخوای، هی چی بِگی؛ بَلـَد بودِش
چیزی نبود تو این زمون
برام نگه از آسمون...
قران می خوند، نماز می خوند
مهربون و خوش صِدا بود...
عجب بابایِ خوبی بود
***
وای!
دلِ دخترک شکست
اشک رویِ صورتش نشست...
***
خانومه باز نشسته بود
گوش می کرد
حرفایِ اون دخترکو
خیلی قشنگ حرف می زد
گریه می کرد
خنده می کرد
این شِعرارُو
بلند می خوند:
بابام که سر نداره؛
خودش خبر نداره
بابام که دَس نداره؛
خودش خبر نداره
صورت خونی شُو ببین
دستاش جدا، پاهاش جدا
تنش کجاست؟ سَرِش کجاست؟
خدا فقط می دونَه
خدا فقط می دونَه
***
«قصّهِ ما به "سَر" رسید
نیزه اَمونِش رو بُرید»