هنجارِ «معرفت»!!!
دیگر خبر مگیر، ز هنجار معرفت
افتاد روی آب، چو زنگار معرفت
در صافی زمان، می چرخ مثل گل
اما به دور عشق، ز پرگار معرفت
دیگر خرابه نیست، انسانیت ولی
ریزد به روی تن، آوار معرفت
حیوان ناطقی، یا ضاحکی؟ بگوش:
از عشق دم مزن، با مار معرفت
دزدید سینه را، بگذاشت کینه را
دیگر چکاره بود؟ عیار معرفت
در چشمم آتشی، می سوزدم چو شمع
در حلق استخوان، یا خار معرفت
ایمان به باده بین، با باده نوش شهر
مرده ست این بشر، در کار معرفت
خواندی فسانه ای، با صد فسون و قهر
اینبار هم تو باش، آزار معرفت!
یا دشمن دلت، چو سنگ و صخره باش
یا آشتی بکن، با یار معرفت
آزادگی ز سرو، آموز جان من!
یا چون یکی تبر، بیزار معرفت!
***
از عشق دم بزن، با من بگو تو نیز:
باید همیشه بود، بیمار معرفت
مرهم بنه به زخم، کاین راه چاره است
روی سخن به توست، پرستار معرفت!
درگیر مهر اوست، این سربدار عشق؛
در بند زلف توست، گرفتار معرفت
ای عشق جاودان، پرودگار جان
من بنده و تویی؛ سردار معرفت.
هادی دهقانیان نصرآبادی
(رهرو)